بازی تمومه
امیر از پلهها بالا میرود. در طبقهی بالاتر، دری را باز میکند، هیچ چیز عوض نشده؛ همان نگاههای تند، همان
امیر از پلهها بالا میرود. در طبقهی بالاتر، دری را باز میکند، هیچ چیز عوض نشده؛ همان نگاههای تند، همان
شالی دور گردنم پیچیده شده است. شالی بلند و پهن که انتها ندارد. فکر میکنم چطور دنبالهی شال به
مرد در سکوتی بیانتها غرق شده بود. چند نفری در سرش مدام حرف میزدند. هربار که دهان باز میکرد، حرفهای
امروز شهر خلوت است. نرسیده به میرداماد مرد بلند قدی جلوی ماشین دست نگه میدارد، فکر میکنم سوارش کنم یا
چهارچشمی دهن را میپایند، کلمهها را میقاپند. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. زمانه، زمانهی سکوت است. فشار سکوت
داستان پروین خانم از میان تمام حرفهایش برایم جالبتر است. آنطور که آقا مرتضی تعریف میکرد، پروین خانم زن پنجم