نامهای از جانب ماهورا
همیشه که نمیشود نامه از طرف من به دیگری باشد. بالاخره یک روز هم از خواب بیدار میشوم و نامهای از جانب دیگری دریافت میکنم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نامهی ماهورا را دیدم. نامهای از جانب ماهورا
یک نویسنده ی عاشق هنر
همیشه که نمیشود نامه از طرف من به دیگری باشد. بالاخره یک روز هم از خواب بیدار میشوم و نامهای از جانب دیگری دریافت میکنم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نامهی ماهورا را دیدم. نامهای از جانب ماهورا
بخشی از کتاب ملکوت بهرام صادقی دکتر حاتم از درون جعبه چوبی گردآلودی که در میان انبوه شیشههای خالی و نیمهپر دوا و پنسهای زنگزده و سرنگهای شکسته گم شده بود، لوله لاستیکی درازی بیرون کشید. لوله مثل مار، کوتاه
کمالگرایی مثل صدای موتور یخچال که دائمی است و هیچگاه قطع نمیشود، مدام از در و دیوار ذهن شنیده میشود. صدای موتور یخچال در سکوت شب بیشتر میشود. شبها وقتی میخواهم مطالعه کنم این صدای ناخوشایند، مثل خوره به
دو زن برای پیادهروی از خانه بیرون میروند. ساعت هفت یک صبح پاییزی است. هوا کمی سوز دارد. سوئیشرتهای رنگی به تن کردهاند. یکی سوئیشرت زرد و دیگری از همان مدل و مارک، رنگ نارنجی را به تن کرده است.
در ابتدای راه نوشتن، وقتی مطلبی مینوشتم، به این فکر میکردم که سریع آن را منتشر کنم و بعد چند نفری بیایند و ان را بخوانند و بهبه و چهچه راه بیندازند. اما این روزها چیزی در ذهنم مدام وول
نزدیک سیسال پیش بود که عمو امید از میانمان پرکشید. مرگ او منحوسترین اتفاق زندگیام بود. بعد از آن بود که مادربزرگ تا چهل آن مرحوم، دیگر کمر راست نکرد و زیبایی از چهرهاش رخت بر بست و تاسیده بود.