جنایت و مکافات
جنایت و مکافات را امروز بالاخره به انتها رساندم. پایانش چقدر دلپذیر و خوشایند بود. جرعه جرعه کتاب را نوشیده بودم تا به این زودیها تمام نشود. دو فصل با کتاب زندگی کرده بودم و مدام حضورم را در اتاق
یک نویسنده ی عاشق هنر
جنایت و مکافات را امروز بالاخره به انتها رساندم. پایانش چقدر دلپذیر و خوشایند بود. جرعه جرعه کتاب را نوشیده بودم تا به این زودیها تمام نشود. دو فصل با کتاب زندگی کرده بودم و مدام حضورم را در اتاق
تیمچه فرشفروشها را دیدهاید؟ فرشها به خودی خود زیبا هستند. فرشهایی که در تار و پودشان رنج و شادی دخترکان نقش بسته است، به خودی خود زیبا هستند. هر رج آن فرشها، قصهای دارد. قصههای عاشقانهای که دخترکان از سوار
داستایِفسکی عزیز، حالا که این نامه را خطاب به شما مینویسم، شما مدتهاست که زیر خروارها خاک خوابیدهاید و این اولین بار است که برای یک شخصیت مشهورِ خفته در گور، نامه مینویسم. راستی شما وقتی از این دنیا
+ “من با خوندن چندتا کتاب لامصب نمیتونم دربارهی تو بفهمم و بشناسمت. تا زمانی که خودت نخوای دربارهی افکارت و اینکه چه کسی هستی حرف بزنی من هیچی نمیتونم بفهمم ازت. و من استقبال میکنم از این قضیه، از
داستانی با الهام از آبی رضا دانشور من و حریف هر دو به دنبال صید ماهی هستیم. منتها این ماهی یک ماهی عادی نیست. برخلاف سایر ماهیها رنگش آبی است و جثهای عظیم دارد. خودمان آبی را ندیدهایم؛ اما از
ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بیصدا میرقصید. باران که میبارید، از خود بیخود میشد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمیکرد. موسیقی باران او را صدا میزد. میرقصید و بیتوجه