تلاقی آبان با آخرین روز چالش
این سومین بار است که با چالش نوشتن مستمر در وبلاگ همراه میشوم و سومین بار است که این چالش را به اتمام میرسانم. به مناسبت به اتمام رساندن این چالش تصمیم گرفتم که روزهایم را کمی متفاوتتر از قبل
یک نویسنده ی عاشق هنر
این سومین بار است که با چالش نوشتن مستمر در وبلاگ همراه میشوم و سومین بار است که این چالش را به اتمام میرسانم. به مناسبت به اتمام رساندن این چالش تصمیم گرفتم که روزهایم را کمی متفاوتتر از قبل
سعی میکردم مثل همیشه باشم؛ اما واقعیت این بود که چیزی در وجودم تغییر کرده بود و هیچ چیز مثل گذشته نبود. ساعت مچیام که همیشه به دستم میانداختم و مایهی مباهاتم بود، حالا عذابم میداد. دست چپم مثل بال
از اینکه این همه چرندیات به هم میبافت و به خورد یک مشت کارگر عامی میداد، از خودش بیزار شده بود. خواص که مطالب او را نمیخواندند. نوشتههای او عامه پسند بود و چیزی برای خواص نداشت. در کتابهایش از
داستان اول وقتی مرد بیخبر از همهجا وارد خانه شد، هیچ نشانی از همسرش نیافت. تلویزیون روشن بود و موزیک ویدئوی تازهایی از رضا یزدانی پخش میشد. صدای رضا یزدانی را دوست داشت؛ اما از سر و وضعش لجش میگرفت.
در باب رها کردن گاهشمار بازهم گاهشمار را رها کردهام. بعد از آن دورهی درد که فکر میکردم دیگر هیچ وقت تمام نمیشود، گاهشمار را رها کردم. تمریناتم را به صورت صوتی، انجام میدادم. به جای آنکه بنویسم، میگفتم و
ذهن طبیعی گیاه در میانهی زمستان به یاد تابستان گذشته نیست بلکه متوجه بهاری است که از راه میرسد. “جبران خلیل جبران” زمستان برای گیاه به مثابه سختیها و دشواریهایی است که انسان تحمل میکند. بیشتر افراد برای رهایی از