لیلا علی قلی زاده

شوق نوشتن

مدتی بود که دیگر دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت. شاید در اینجا. در این مکان که روزی تنها یک

ادامه مطلب »

جام شوکران

دستور داده بود نور اطاق را کم کنند. شاید فکر می‌کرد در نور کم می‌تواند خودش را پنهان کند. از

ادامه مطلب »

یک کیسه پول

عصری با اصغر یه سر رفتیم مغازه‌ی حسین برقکار. از هر دری حرف زدیم تا اینکه یاد قپی صمد افتادم

ادامه مطلب »

پای چینی

چند نفری از دوستان خانم‌جان زانویشان را عمل کرده بودند. خانم‌جان با اینکه با پاهایش روزی سه نوبت از خانه

ادامه مطلب »

مرگ مادربزرگ

عقربه‌ی بزرگ سیاه هنوز ایستاده است؛ اما در آستانه‌ی تکان خوردن است. از نگاه کردن به عقربه‌ی ساعت خسته شده‌ام.

ادامه مطلب »