چند ماجرا از مهربانی
گاهی حواسمان نیست که با یک مهربانی کوچک، با یک حرف مسرت بخش میتوانیم جهان را زیبا و جایی بهتر برای زندگی کنیم. بیشتر بخوانید
گاهی حواسمان نیست که با یک مهربانی کوچک، با یک حرف مسرت بخش میتوانیم جهان را زیبا و جایی بهتر برای زندگی کنیم. بیشتر بخوانید
مدتها بود که میان علایق خودسردرگم و بیقرار بودم. استاد نقاشی مرا جدی نمیگرفت. نسبت به شاگردان دیگر کم کارتر بودم. ناگفته نماند که آن جدیتی که یک شاگرد باید داشته باشد، در کار من نبود. بازیگوش بودم. همان موقع که باید خط میکشیدم، میان قصههای هزار و یک شب زندگی میکردم. مدتی بعد اولین داستان کودک را نوشتم. داستان کودکم با چنان استقبالی روبرو شد که گمان بردم، نقاشی از اول اشتباه بود و روح نویسندهای در وجود من اسیر شده است و باید آن را از پشت میلههای زندان بیرون بکشم. در دوره جدید زندگیام نقاشی، تفننی شد و دیگر حرفهای آن را دنبال نمیکردم. طولی نکشید که دوباره از نوشتن به نقاشی روی آوردم. در ابتدا احساس آرامش داشتم؛ اما در میانه راه بازهم روح متلاطم مرا به نوشتن و خواندن ادبیات سوق میداد. رفت و آمد من میان این دو رشته، مثل بازیچه یویو شده بود و من نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم. به هر کدام که میپرداختم دیگری باز میماند. در هر دو مکتب من دانشجوی سر به هوایی بودم که استادان اهمیتی به حضورم در کلاس درس نمیدادند.
چرا نمیتوانستم مثل بقیه در یک جا آرام و قرار بگیرم؟
چرا نمی توانستم فقط به دنبال یکی بروم؟ اگر به صورت جدی فقط یکی را دنبال میکردم، خیلی زودتر به نتیجه میرسیدم؛ اما چرا در پناه هیچ کدام تسلایی نداشتم؟
مانند کودکی بودم که به حضور پدر و مادرش درکنار هم نیاز دارد و نوشتن برایم مادر بود و نقش زدن برایم پدر، نبود یکی زندگی را به کامم تلخ میکرد؛ اما فکر میکردم باید فقط یکی را برگزینم و نمیدانستم باید هر دو را کنار هم داشته باشم. دیشب جواب تمام سؤالاتم را از زبان ونگوگ گرفتم.
ونسان ونگوگ بعد از تحمل دورههایی سخت و مشقت بار، به نقاشی روی آورد. او دائم نقاشی میکرد، هر وقت که از نقاشی خسته میشد، کتاب میخواند و از کتاب خواندن که خسته میشد، میخوابید. هر روز صبح تا غروب کارش نقاشی بود و بعد آن هم کتاب میخواند. یک بار پدرش به او گفت:«قرار بود آنقدر در کار نقاشی تبحر پیدا کنی که با آن اعاشه کنی، پس این کتاب خواندن و اتلاف وقتت برای چیست؟»
ونسان در جواب پدرش گفت:«من نمیتوانم پیکری را ترسیم کنم، بدون آنکه از جزء به جزء استخوانها، عضلات و پیهایی که در آن است، مطلع باشم؛ همچنین نمیتوانم سری را طراحی کنم، بدون آنکه بدانم در مغز آن شخص چه میگذرد. برای آنکه بتوانیم زندگی را نقاشی کنیم، نه تنها باید از تشریح باخبر باشیم، بلکه باید بدانیم مردم درباره دنیایی که در آن زندگی میکنند چه احساسی دارند و چگونه میاندیشند. نقاشی که فقط از فن کار خود باخبر باشد و هیچ چیز دیگر نداند، هنرمند سطحی از آب درخواهد آمد.»
ترسیم اشخاص و مناظر نه تنها محتاج به آشنایی به فن طراحی است، بلکه محتاج آنست که مطالعات عمیقی نیز در ادبیات صورت گرفته باشد. “ونسان ونگوگ”
نوشتن و نقاشی ارتباط عمیقی با هم دارند.
کاوارانی در اینباره گفته است:« هیچ روز نباید بدون کشیدن خطی بگذرد.»
همیشه طبیعت، در ابتدای کار هنرمند مقاومت میکند؛ اما اگر هنرمند با جدیت کارش را دنبال کند، این مقاومت طبیعت را خواهد شکست. این مقاومت هرچه بیشتر باشد و هرچه بیشتر هنرمند بجنگد، در پایان پیروزی برایش خوشایندتر خواهد بود. “ونگوگ”
جملات دیگهای هم در کتاب شور زندگی بود که برایم پر از درس بود. یکی از این جملات درباره زندگی مشقت بار ونگوگ بود. در ابتدای مسیر نقاشی ونگوگ ساعتها کار میکرد و هیچ پولی هم نداشت و چندین هفته متوالی را با تنها چند قرص نان سپری کرده بود.
ونگوگ نزد هیچ کسی حتی خودش از گرسنگی شکوهای نکرد. درحالی که روحش بدین پایه سیراب بود، گرسنگی شکم چه اهمیت داشت.
بارها شده، زمانی که به نوشتن و نقاشی و مطالعه میگذرانم، اصلاً متوجه گرسنگی نمیشوم؛ اما هر وقت نتوانم به علایق بپردازم، تمایل شدیدی به خوردن تنقلات دارم یا در شبکههای اجتماعی پرسه میزنم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که نباید یکی را به خاطر دیگری فدا کنم و باید برای هر دو زمان یکسانی را احتصاص بدهم، شاید خیلی دیرتر از همقطارانم به نتیجه برسم؛ اما بالاخره به مقصد میرسم.
و همچنین از دوست هنرمندم مریم جوینده عزیز به خاطر اینکه مرا به خواندن کتابهایی از رندگی هنرمندان سوق داد، سپاسگزارم.
امروز صبح وقتی میخواستم مقالهام رو بنویسم، ایدهها از ذهنم پر کشیده بودند و دوست نداشتم راجع به هیچ موضوعی بنویسم. دقایق طولانی به صفحه سفید مانیتور خیره شده بودم تا اینکه حرف استادم یادم اومد: «من گاهی وقتها برای نوشتن بیشتر، صفحه مونیتور رو رنگی میکنم.» یادم اومد اون روزی که این حرف رو زد، جدی نگرفتمش و پیش خودم گفتم وقتی آدم حال نوشتن داره تو هر شرایطی مینویسه؛ اما امان از وقتی که حال نوشتن نداری. اون وقت با بازی کاغذ صورتی، سبز و قرمز هم نمیتونی بنویسی؛ اما امروز از سر استیصال به خودم گفتم که بیام و برای یک بارم شده امتحانش کنم. بعد کلی جستجو میون گزینهها و سربرگهای مختلف ورد پیداش کردم و یک رنگ آبی خوشگل روی صفحه مونیتور انداختم. چند دقیقه بعد در کمال تعجب دیدم که دارم مینویسم.
چندسال پیش که معلم بودم، متوجه شدم که بعضی از بچهها در برابر غذا خوردن مقاومت میکنند؛ اما همین بچهها وقتی ظرف غذاشون رو عوض میکردی و ظرفی با شکلکهای موردعلاقشون جلوشون میگذاشتی غذاشون رو میخوردند. یا روزایی که قرار بود خودشون یه غذایی رو درست کنند، با علاقه اون غذا رو میخوردن. یکی از شاگردام به هیچ وجه املت نمیخورد؛ اما درکلاس درس وقتی قرار شد گوجهها رو کنار دوستاش رنده کنه. سبزی بچینه و تخم مرغها رو در ماهیتابه بشکونه، از این فرایند اونقدر خوشش اومد که به اون غذا علاقه مند شد. برای ما راحتتر بود که اون غذا رو خود مون درست کنیم تا اینکه اجازه بدیم بچهها غذا درست کنن؛ اما وقتی دیدم با این کار چقدر حالشون خوب میشه که موانع ذهنیشون از بین میره، اجازه میدادیم که برنامه آشپزی رو هفته ای یکی دو بار تجربه کنند و ریاضی و الفبا و درسهای دیگه رو میگذاشتیم کنار تا به وقتش با حال خوب بریم سراغشون.
با اینکه سالها از دوران کودکی خیلی از ماها میگذره؛ اما ما هم مثل اون بچهها از تجربههای جدید و نو خوشحال میشیم و اگه کاری رو به روشی غیر معمول انجام بدیم برامون لذت بخشتر است. ذهن ما مثل ذهن همون کودک است و از تجربههای نو و تازه شگفت زده میشه؛ بنابراین وقتی بی حوصله هستید و نمیتونید کاری که به شما محول شده رو انجام بدیم و ذهنتون در برابر انجام اون کار مقاومت میکنه بهتره گولش بزنید.
چند پیشنهاد برای رام کردن ذهن سرکش:
میتونه ذهنتون رو برای انجام کارهای سخت آماده کنه. فقط کافیه مثل همون کودک با یک فرایندی که برای ذهن شما تازه گی داره، اون رو آماده کنین.
امروز با وجود کارهای زیادی که داشتم، ذهنم برای انجام هیچ کدومشون من رو یاری نمیکرد. به لیست کارها نگاه میکردم و ترجیح میدادم برای فرار از همه اون کارها بخوابم؛ اما با یک تغییر کوچک نوشتم.
اگه مدت طولانی هست که از انجام فرایندهای تکراری و هر روزه خسته شدین و احساس خوبی به انجام کارهاتون ندارین، به خودتون سخت نگیرین.تا حد ممکن حجم کارهاتون رو کم کنین و قبل از شروع هر کار یک تفریح کوچک داشته باشین تا ذهنتون رو برای انجام کارها آماده کنین.
دوستی برایم تعریف میکرد که در دوران جوانی با پسری آشنا شده بودم که از همان ابتدای آشنایی متوجه شده بودم که بین من و آن پسر فاصله زیادی است. از دو دنیای متفاوت بودیم؛ اما انگار که مسخ شده باشم، نیاز داشتم به فردی دیگر توسل کنم تا بتوانم خودم را دوست داشته باشم. قبلتر از آن رابطه، از پسری خوشم میآمد که قبل از اینکه بتوانم به پسر عشقم را ابراز کنم، با دوست من وارد رابطه شده بود . افسردگی شدید گرفته بودم وه احساس میکردم که دوست داشتنی نیستم و باید با توسل به فردی دیگر این نیاز به دوست داشته شدن را ارضا کنم.
دوستم همچنین برایم تعریف میکرد که پسر این نیازم را به خوبی درک کرده بود و همیشه با حرفهای اغواگر من را به سمت خود میکشاند. ولی من واقعا عاشق پسر نبودم و میدانستم چیزی در رابطهمان اشتباه است با این وجود نمیتوانستم یک رابطه اشتباه را به اتمام برسانم. بعد از هر ملاقات به خاطر حرفهای عاشقانه و اغواگرانه پسر احساس وابستگی شدیدی به او داشته و از طرفی به خاطر رفتار تحقیرآمیزی که پسر با من داشت از خودم منزجر میشدم؛ اما باز هم در یک رابطه اشتباه مانده بودم. زمان زیادی طول کشید که متوجه شدم که باید این رابطه را قطع کنم و مدت زیادی تنها ماندم و به مشکلات رابطه قبلی و اشتباهات خودم در رابطه فکر کردم. پیش مشاوری هم رفتم و از او کمک خواستم. سه ماه تمام با خود نفرت انگیزم تنها ماندم تا بالاخره احساس کردم خودم را دوست دارم و نیازمند رابطهای هستم که به این شخصیت تازه و دوست داشتنیام احترام گذاشته شود. درست بعد از آن بود که وارد یک رابطه کاملاً درست شدم و تصمیم گرفتم تا زمانی که شناخت کاملی از طرف مقابل نداشته باشم، از لحاظ احساسی به او وابسته نشوم.
از او پرسیدم سرانجام رابطه درستت، چه شد. خندید و گفت: «او الان همسرم است و من هنوز هم به او وابسته نیستم؛ اما با تمام وجود دوستش دارم.»
امروز کتاب جستارهایی در باب عشق از آلن دوباتن را میخواندم. در این کتاب نوشته بود که انسانها گاهی جذب آدمهای اشتباهی میشوند و چون دلشان میخواهند که عاشق باشند، ایرادهای طرف مقابلشان را نمیبینند و هر عیب او را به حسن تعبیر میکنند. در واقع خودشان را فریب میدهند.
رابطه درست زاینده خودشناسی
چیزی که برایم جالبتر بود، این بود که وقتی عاشق آدم اشتباهی میشویم برای خوشایند او حاضر هستیم کارهایی انجام بدهیم که با خود اصلیمان تفاوت فاحش دارد. واقعیت این است که خودمان را به درستی نشناختهایم و تنها با تعریفی که دیگران از ما ارائه دادهاند خودمان را میشناسیم. اگر دیگران به ما دید منفی نسبت به خودمان داده باشند، خودمان را دوست نخواهیم داشت و رفتارمان ریاکارانه خواهد بود. هرجایی که میرویم برای خوشایند اطرافیانمان کارهایی میکنیم که با خود واقعیمان در تضاد باشد و بعد از مدتی دیگر هیچ جلوهای از خودمان را نمیشناسیم.
شناخت از خود به قدری مهم است که روی شناخت ما از اطرافیانمان هم تأثیر میگذارد. با شناخت خودمان میتوانیم جهان پیرامونمان را بهتر بشناسیم. تا زمانی که شناخت کاملی از خود پیدا نکنیم وارد هر رابطهای که بشویم، احساس میکنیم به آن چیزی که آرزو داشتیم دست نیافتیم و حس یک شکست خورده را داریم.
در اوایل رابطه تا زمانی که شناخت کاملی از طرف مقابلمان پیدا نکردهایم، او را فردی آرمانی و دست نیافتنی میبینیم و به محض پیدا کردن شناخت و درک معمولی بودن طرف مقابلمان، تمام شور و عشقی که در ابتدای راه به او داشتیم، از بین میرود و عیبها و نواقص او را میبینیم. در واقع متوجه میشویم فردی که برای فرار از خود فاسدمان به او توسل جسته بودیم، او هم معمولی و بدتر از آن پر از عیب و ایراد و نقاط تاریک است. برای همین عشقهای پرشوری که بدون شناخت و فقط با یک لحظه عاشقانه شروع میشود، خیلی زود، آتشش خاموش میشود؛ اما در مقابل اگر عشقمان بر اساس شناخت کافی از خودمان و خواستههای واقعی و درستمان از رابطه باشد، میتواند به یک رابطه خوب و سالم و طولانی منجر شود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یکی از ثمرات خودشناسی، شناخت محیط و جهان پیرامون ما است. اگر خودشناسی به عنوان یکی از درسهای اصولی و اساسی در همان سالهای اولیه به کودکان آموزش داده شود، دیگر افراد از الگوهای گله وار آموزشی تبعیت نمیکنند و هرکسی با توجه به شناختی که از خودش پیدا کرده است، به دنبال آموزش و یادگیری مطالبی میرود که با هویت و شخصیت خود او مطابقت دارد.
مارک تواین در این باره گفته است:« هرگز اجازه نمیدهم مدرسه رفتنم در آموزش من تداخلی ایجاد کند.»
انسانها شخصیتهایی متفاوت و منحصربه فرد دارند. کافی است به رفتار آدمها در موقعیتهای یکسان و مشابه دقت کنید. هیچ دو انسانی، رفتار مشابهی نشان نخواهند داد. برای مثال به رفتار افراد در هنگام رانندگی و موقعیت ترافیک توجه کنید. هرکس خشمش را به شیوهای متفاوت بروز میدهد.
یک نفر وقتی اتومبیل جلویی به او راه نمیدهد، خشمگین میشود و دیگری هیچ اهمیتی نمیدهد.
در یک موقعیت بسیار ساده دو رفتار متفاوت از افراد میبینیم. حالا کلاس درسی را تصور کنید که چهل دانش آموز دارد. آیا میزان علاقه این دانش آموزان به یک درس، به صورت یکسان است؟
آیا با یک تلاش یکسان همه دانش آموزان میتوانند نمره یکسانی را کسب کنند؟
آیا لازم است که همه دانش آموزان همه دروس را یادبگیرند؟
افلاطون: «دانشی که همراه با اجبار کسب شود در ذهن نمیماند.»
اینکه چرا هنوز در سیستم آموزشی به این مسائل ساده و بدیهی توجه نمیشود خودش جای حرف دارد و در این مطلب نمیگنجد؛ اما با توجه به اینکه هریک از افراد دارای شخصیت و هویت منحصر به فردی هستند، لازم است که از الگوهای متفاوتی برای آموزش هم بهرهمند شوند تا عدالت و برابری، حداقل در یک کلاس درس برقرار شود. عدالت این نیست که تمامی افراد یک کلاس با سطحهای متفاوت از یادگیری و علایق گوناگون از آموزش یکسانی برخوردار باشند. عدالت در این کلاس درس به صورت دیگری تعریف میشود. اگر آموزش بر اساس علایق و تواناییهای افراد صورت گیرد، آن عدالتی که مدنظرمان است در کلاس درس برقرار میشود. دلیل وجود کلاسهای آموزشی متفاوت خارج از سیستم آموزشی دولتی هم ناشی از عدم توجه مسئولین به شناخت محیط و نحوه آموزش همگانی است. اگر از همان ابتدای امر معلمینی تربیت شوند که به جای تدریس تمام دروس، تنها در یک درس متخصص باشند و کودکان بر اساس علایقشان به کلاسهای درس بروند، این مشکلاتی که امروز در بازار کار میبینیم را نخواهیم داشت. هزاران مهندسی که هیچ تخصصی ندارند و تنها تئوری وار دروس یکسانی را گذراندهاند در جامعه امروز ما نشانه همان بی تدبیری در سالهای اولیه آموزش است.
آلبرت اینشتین: «تنها چیزی که در یادگیری من تداخل ایجاد میکند، تحصیلاتم است.»
هر دانش آموزی که به کلاس اول وارد میشود، بایستی از همان ابتدا به عنوان یک نیروی کار بالقوه دیده شود و باید بر اساس آموزشهای درست و اصولی به نیروی کار بالفعل تبدیل شود. نیروی کاری که به درد خودش و جامعه بخورد نه اینکه تنها یک حقوق بگیر باشد و هیچ خروجی نداشته باشد.
چندسال پیش کتابی میخواندم که متأسفانه نام کتاب و نویسنده آن را به یاد ندارم؛ اما سیستم آموزشی آرمان شهری که در کتاب وجود داشت توجه مرا جلب کرده بود. از همان ابتدا دانش آموزان را بر اساس نیروهایی که در پستهای مختلف نیاز داشتند، تربیت میکردند. مثلاً در فلان اداره یک مأمور پست، یک لوله کش، یک مسئول خدماتی و یک متخصص کامپیوتر برای چندسال آینده نیاز داشتند و قبل از اینکه با کمبود نیرو مواجه بشوند، دانش آموزان یک مدرسه را بر اساس این نیازها تربیت میکردند. با این سیستم آموزشی، افراد از همان ابتدا میدانستند که قرار است در کجا مشغول به کار شوند و سردگم نمیشدند.
جواهر لعل نهرو: «می توان در ظرف دو سال یک کارخانه ذوب آهن ساخت، ولی برای تربیت یک مدیر برای این صنعت باید بیست سال وقت صرف کرد.»
در سیستم آموزشی غلط بعد از سالها درس خواندن بدون هدف، تازه بعد از کنکور قرار است انتخاب رشته صورت گیرد، آن هم بر اساس ظرفیت رشته صورت میگیرد که معلوم نیست، این ظرفیت بر چه اساسی تعیین شده است و برای چه این همه مهندس باید در یک سیستم وجود داشته باشند.
این مهندسین تازه بعد از فارغ التحصیلی در دانشگاه متوجه میشوند که هیچ بازار کاری وجود ندارد و فقط مدتی در سیستم آموزشی غلط سرشان گرم بوده است تا خواستههای خودشان را فراموش کنند. حالا خودشان بر اساس نیاز بازار کار باید به دنبال کسب مهارتهای تازه بروند و چند سال دیگر هم وقتشان تلف شود.
این اتلاف وقت باعث میشود که سن ازدواج بالا برود و به تبع آن مشکلات دیگری هم به وجود بیاید که در این مطلب نمیگنجد.
اگر از همان ابتدا به سیستم آموزشی اهمیت داده میشد و ارگانها مستقل از هم فعالیت نمیکردند و هر ارگانی حیات و ممات خودش را وابسته به ارگان دیگر میدید، این همه بینظمی وجود نداشت.
کسی که خودش را نشناسد، محیط پیرامونش را هم نمیشناسد و تصمیماتش همیشه پر از اشتباه خواهد بود.
امروز درباره خوددوستی با آشنایی گفتگویی داشتیم. او از کارهای عقب افتادهاش و به هم ریختگی خانهاش شکایت داشت. میگقت از وقتی به سر کار رفته است، نتوانسته درست و حسابی به کارهای خانهاش رسیدگی کند. این آشنا تمیز کردن خانه را به کارهای دیگرش ترجیح میدهد چرا که میگوید نظم محیط برایش آرامش بیشتری را به ارمغان میآورد؛ اما من به او گفتم: «کارتکراری روح و روان آدم را فرسوده میکند. من تمیز کردن خانه را میگذارم بعد از انجام تمام کارهای دلخواهم. اگر بگذارم اول کار، توانم را میگیرد، بعد نای کار فکری ندارم. نه کتاب میخوانم، نه نقاشی میکنم و نه یک خط مینویسم بعد، فکر میکنم که انسان بیچارهای هستم که هیچ کسی به زحمات او اهمیتی نمیدهد. آنقدر در گفتگوهای درونیام خودخوری میکنم و برای خودم دل میسوزانم که کم کم بداخلاق هم میشوم و کافی است یک نفر خدای نکرده پوست تخمهای به روی زمین بیندازد، عصبانی میشوم و غرغرهایم شروع میشود.»
من از این شخصیت ضعیفی که نارحتیاش را با غرغر بروز میدهد اصلاً خوشم نمیآید. از طرفی خوب میدانم که چطور او را کنترل کنم که آرام بگیرد و برای خودش یک گوشه کتاب بخواند و روابطم با دیگران را خراب نکند. نه اینکه دوستش نداشته باشم. نه دوستش دارم؛ به او هم حق میدهم که گاهی عصبانی شود؛ اما اگر همیشه اینطور باشدريال کل وجود مرا به سلطه میگیرد و برای وجوه دیگر شخصیتم جای نفس کشیدن باقی نمیگذارد. برای اینکه با آن شخصیت بداخلاق کسی روبرو نشود، اول همه کارهای مورد علاقهام را انجام میدم و بعد میروم سراغ تمیزکاری. تمیزکاری که تمامی ندارد. همیشه خدا هست. همه کارهایم را که انجام دادم خانه را تمیز میکنم. خودتان میدانید بقیه اهل خانه به نیم ساعت نکشیده، لطف میکنن و دوباره کثیفش میکنن. در خانه ما اینطور نبود. پدرم نظم و دیسپلین خاصی داشت. امکان نداشت پدر را چندین روز متوالی در خانه تنها بگذاریم و بیاییم با صحنه وجشتناکی روبرو شویم. هیچ چیزی در خانه تکان نمیخورد. همه چیز به همان صورتی بود که قبل از رفتنمان از خانه بود؛ اما این رفتار تا حدودی آزادی عملمان را میگرفت. من ذاتاً آدم خیلی منظمی نیستم. دوست دارم همه کتاب هایم را دورم پهن کنم و با آنها خودم را مشغول کنم و بعد در ساعت مشخصی دوباره همه را جمع کنم و سرجایشان بگذارم. برای من این کار آرامش بیشتری را به دنبال دارد. خانه خیلی تمیز فقط به درد کتاب خواندن نمایشی با نوشیدن یک فنجان قهوه میخورد.
وقتی کارهای خودم را در اولویت قرار میدهم دیگر بابت کثیف شدن خانه حرص نمیخورم فداکاری در کار نبوده و تنها برای دل خودم، برای اینکه از تجدید قوا کرده باشم، خانه را تمیز کرده بودم.
به او گفتم: «باید از این به بعد خودت را بیشتر دوست داشته باشی. خود دوستی یعنی فداکاری الکی نکنی. فداکاری که بکنی از دیگران هم انتظار داری که برایت فداکاری کنن و محبت تو را جبران کنن. وقتی جبران نکنن از دستشان دلخور میشوی و بعد پیش خودت میگویی کجای کارم اشتباه بود که با من اینطور رفتار کردن. خودت را دوست داشته باشی برای اینکه دیگران از تو راضی باشن از خودت نمیگذری.»
من قبلاً اصلاً خودم را دوست نداشتم و هر کاری میکردم که دوستم داشته باشن و بعد هم احساس میکردم که بازهم مرا دوست ندارن؛ اما از وقتی عاشق خودم شدم، احترام بیشتری هم دریافت کردم. تنها وقتی به دیگری محبت میکردم که از عشق ورزی به خودم خسته شده بودم و کاسه عشقم لب ریز شده بود، آن وقت آن عشق را به دیگری میبخشیدم. دیگر ظرف شستن در میهمانیها را وظیفه خودم نمیدانستم و اگر دلم میخواست ظرف میشستم و وسطش که خسته میشدم ظرفها را رها میکردم و برای خودم چایی میریختم و میرفتم کنار بقیه میهمانها مینشستم. اوایل کار همه به رفتارم میخندیدن ولی بعد میگفتن: «از این کار تو خوشمان میآید. اصلاً رودربایستی با کسی نداری.»
این رفتار را به رفتار ریاکارانه قبلی ترجیح میدادم. قبلاً فکر میکردم باید تا انتهای کار بایستم. خسته میشدم. پا درد به سراغم میآمد و صدای خنده بقیه آزارم میداد؛ اما تا انتهای کار میایستادم. روحم را خدشه دار میکردم و از میهمانی آمدنم پشیمان میشدم.
به او هم همین را گفتم. گفتم: « کاری را بکن که در توانت است. بگذار اوایل بگویند عجیب و غریب شده است. خیلی خانه را تمیز نمیکند دیگر همیشه غذا نمیپزد و کارهای دیگری انجام میدهد؛ اما بعد از مدتی که شادی تو را ببیند، شخصیت جدیدت را بیشتر دوست خواهند داشت. هرکاری که خواستی برای دیگری انجام بدهی از خودت نگذر، با عشق انجام بده. اگر یک روز حوصله غذا پختن نداری بالاجبار غذا نپز و منتی هم بر سر کسی نگذار؛ اما اگر خواستی غذا بپزی با تمام وجودت از غذا پختن لذت ببر و با تمام عشقی که به خودت داری، بهترین غذا را آماده کن.»
بعد از پایان مکالمه حال هر دومان خوب بود و گفت: «میرود سراغ کارهای عقب افتادهاش، نظافت را میگذارد بعد از اتمام آن کارها»
در مطالب قبلی گفتیم که یکی از اهداف خودشناسی، پرورش ویژگیهای مثبت اخلاقی است که در فطرت ما وجود داره. یکی از ویژگیهایی که در درون تمام افراد به صورت پنهان و ناخودآگاه وجود داره، ویژگی خود دوستی و عشق به خود است. خود دوستی یکی از ویژگیهای اصلی است که میتونه تأثیرات زیادی روی زندگی ما داشته باشه. خود دوستی ممکن است در برخی از افراد به دلیل کمبود عزت نفس، کمرنگ شده باشه و در برخی دیگه پر رنگتر باشه.
با شناخت و تسلط بر ضمیر ناخودآگاه میتونیم به جنبههایی از وجودمون که باعث میشه خودمون رو دوست نداشته باشیم، پی ببریم.
ذهن انسان در دو سطح خودآگاه و ناخودآگاه فعالیت میکنه. ما در سطح خودآگاه تصمیم میگیریم چه کاری انجام بدهیم یا انجام ندهیم؛ اما زندگی ما تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه است و اتفاقاتی که برای ما رخ میده همه و همه به ضمیر ناخودآگاه ما ارتباط داره.
در کودکی دریچههای این ضمیر ناخودآگاه باز است و برنامه ریزی میشه؛ اما هرچه که بزرگتر میشیم، دریچهها بسته میشه و ما دیگه نمیتونیم به سادگی روی ضمیر ناحودآگاه خودمون تأثیر بگذاریم و اگه در دوران بزرگسالی مرتب برای ما اتفاقهای بد رخ بده، باور میکنیم که این سرنوشت ما هست و حتماً ما لایق خوشبختی و ثروت نیستیم.
برای درک بهتر این مطلب چند مثال میزنم.
کودکی رو تصور کنین که در بچگی پدر و مادرش مرتب به اون میگفتن که تو هیچی نمیشی. مرتب او رو تحقیر میکردن و با سرزنش کردن او، این باور رو در ذهن اون بچه ایجاد کردن که لیاقت نداره و دوست داشتنی نیست. این فرد در بزرگسالی دقیقاً همون اتفاقهایی که خانوادهاش برایش پیش بینی میکردن رو پیش روی خودش میبینه و بعد پیش خودش میگه: «پدر و مادرم میدونستن من هیچی نمیشم.»
در صورتی که این طور نیست. ذهن ناخودآگاهش با اطلاعاتی که در کودکی دریافت کرده، کل زندگی اون فرد رو کنترل کرده و عملاً اجازه نداده تا اون فرد کاری ورای باورهایی که در ذهنش ثبت شده رو انجام بده.
علاوه بر اینکه اطرافیان ما در کودکی ما میتونستن روی ضمیرناخودآگاه ما تأثیر بگذارن، عوامل وراثتی و ژنتیکی هم میتونن اطلاعاتی رو روی ضمیرناخودآگاه ما ثبت کنن.
به عنوان مثال ضمیر ناخودآگاه وظیفه حفظ بقا انسان رو به عهده داره و انسان اولیه به دلیل شرایط پر خطر زندگی نسبت به هر گونه تغییری که بقای اون رو به خطر میانداخته احساس خطر میکرده. طبیعی که ما به صورت ناخودآگاه نسبت به محیط اطراف مون با احتیاط برخورد کنیم. چون این احساس خطر از گذشتهای خیلی دور در وجود اجداد ما بوده و به صورت یک ژن به ما منتقل شده. پس طبیعی که افراد نسبت به موقعیتهای جدید واکنش نشون بدن و به راحتی نخوان زندگیشون رو تغییر بدن.
خبر خوب این است که ما الانم اگه بخواهیم میتونیم اطلاعاتی که روی ضمیرناخودآگاهمون ثبت شده رو تغییر بدیم؛ اما قبل از هرچیزی باید خودمون رو کامل بشناسیم و ببینیم چه باورهای غلط و اشتباهی در ضمیرناخودآگاه ما ثبت شده که در قدم بعدی بخواهیم اوها رو تغییر بدیم.
برای اینکه بتونیم خودمون رو دوست داشته باشیم بایستی یکسری باورهامون رو تغییر بدیم و این تغییر برای خیلی از افراد به سادگی میسر نمیشه.
خود دوستی یک سبک زندگی هست و خیلی ها از اینکه بخوان سبک زندگیشون رو تغییر بدن به دلایلی که گفته شد، ترس دارن و این کار براشون ساده نیست.
حالا که تا حدودی با کارکرد ضمیر ناخودآگاه آشنا شدین بهتره یک تعریف از خود دوستی ارائه کنیم.
به پذیرفتن کامل تمام احساسات منفی و مثبت خودمون، با مهربانی و احترام رفتار کردن با خودمون، میل به رشد و داشتن احساس شادی و رضایت درونی، خود دوستی میگن.
با تعریفی که در بالا گفتیم فردی که خودش رو دوست داره:
ما به صورت ناخودآگاه نسبت به خیلی از حوادث دور و برمون نگران هستیم و احساس خطر میکنیم؛ این دلیل نمیشه که اگه کسی در شرایط مشابه ما نترسید و ما ترسیدیم، مرتب خودمون رو با اون فرد مقایسه کنیم و احساس حقارت کنیم.
وقتی خودتون رو دوست داشته باشین، با یک دید مثبت به خودتون نگاه میکنین.
خود دوستی به معنی انکار اشتباهات یا ناراحت نشدن از دست خودتون نیست. شما میتونین بابت اشتباهی از دست خودتون ناراحت بشین و بخواهین اون رو جبران کنین؛ اما با این وجود باز هم خودتون رو دوست داشته باشین.
اگه خودمون رو دوست داشته باشیم، در برابر انتظارات بی جا دیگران کوتاه نمیآییم.
برای اینکه خودتون رو دوست داشته باشین لازم است قبل از هرچیزی خودتون رو بشناسین و ارزشهای واقعی خودتون رو شناسایی کنین و چیزهایی که باعث شادی و رضایت درونیتون میشه رو مشخص کنین و دیگه از این به بعد سعی نکنین که به خاطر رضایت دیگران ارزشهای خودتون رو زیر پا بگذارین یا اینکه فداکاری بیش از حد بکنین و بعد انتظار داشته باشین که دیگران خوبیهای شما رو جبران کنن. اگه کاری رو با رضایت درونی برای کسی انجام بدین ارزش داره و اگه بابت انجام کاری رضایت ندارین، فقط به خاطر جلب توجه دیگران، اون کار رو انجام ندین.
یادتون نره که شما لایق بهترینها هستین و وجود هر انسانی ارزشمند است و هیچ وقت خودتون رو با دیگران مقایسه نکنین. چون هر انسانی منحصر به فرد است و نسخه کپی نداره؛ بنابراین وجودی که اصل و منحصر به فرد است، فوق العاده است و ذاتاً ارزشمند است.
کتابخانه نیمه شب و جهانهای موازی
روز یازدهم روز سختی بود. فقط شرایطی پیش آمد که برای دقایقی خودم را به خیال بسپارم و زندگی دیگری را تجربه کنم.
«بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست و توی اون کتابخونه، قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیها رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام بدی، چه اتفاقی میفتاد.»
این روزها درگیر خواندن کتابخانه نیمه شب هستم. اصلاً حواسم نبود اسم نویسندهاش را ببینم. فقط از عکس پشت جلد فهمیدم که مرد است. اگر آن عکس را نگذاشته بود فکر میکردم نویسنده یک زن است. اصلاً چه اهمیتی دارد که نویسنده کیست؛ با این وجود دلم میخواست خودم آن را نوشته بودم. قهرمان اصلی داستان زنی است که در زندگیاش به پوچی رسیده است و دست به خودکشی میزند؛ اما جایی میان مرگ و زندگی در کتابخانهای گیر میافتد. در این کتابخانه میتواند تمام زندگیهایی که میتوانسته با انتخابهای متفاوت داشته باشد را امتحان کند و هر کجا که احساس کرد زندگی را با تمام وجود دوست دارد در آن زندگی بماند. تا به امروز زندگیهای زیادی را تجربه کرده است و در زندگی که همسرش یک پزشک است و یک دختر کوچک هم دارد فعلاً مانده است.
هنوز تا انتهای داستان را نخواندم و نمیدانم در این زندگی میماند یا نه. این نوشته بر اساس فیزیک کوانتوم و فرضیه جهانهای موازی نوشته شده است. اگر چنین فرضیهای حقیقت داشته باشد، در یک زندگی من دختری هستم که با حافظ قرابت نزدیک دارد و از نوادگان حافظ است. البته میگویند حافظ ازدواج نکرده است؛ اما چه میدانیم شاید در یک زندگیاش ازدواج کرده باشد و کلی هم نوه و نتیجه داشته باشد. به هرحال دلم میخواهد نوه حضرت حافظ باشم. این کتاب تخیلم را بارور کرده است. تخیلی که به لطف زندگی سراسر سختی که تا پشت بام خانه هم فراتر نرفته بود، حالا به جایی رسیده است که من نوه حضرت حافظ شدهام. پدرم با آنکه فرهیخته و اهل کتاب است، اصرار دارد که من با یکی از نوادگان سعدی ازدواج کنم و من دلم میخواهد با اقوام شاپور که امروزیتر هستند و اهل طنز هم هستند، ازدواج کنم.
خلاصه که پدر در برابر دختر کوتاه میآید و من عروس خاندان شاپور میشوم و بعد به خودم لعنت میفرستم که چرا همچین کاری کردم. شیرینی طنز در کامم تلخ مثل زهر میشود. به رختخواب میروم و در جهان دیگری از خواب بیدار میشوم. در این جهان من مسئول یک کتابخانه بزرگ هستم و حقوقم هم بالا است و پدرم به من افتخار میکند که توانستهام شغلی دولتی و خوبی برای خودم دست و پا کنم. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه رئیس کچل و شکم گنده کتابخانه از من خواستگاری میکند و من تمام بدنم مورمور میشود و برای اینکه محتویات معدهام را بالا بیاورم به دستشویی میروم و بعد در جهانی دیگر چشم به جهان میگشایم. در این جهان من زن مردی کشاورز هستم و روی زمین کار میکنم. این مرد به نظرم قیافهاش آشنا است. در زندگی واقعیام او را دیدهام . یادم میآید که همان موقع مادر گفت هرچقدر هم که خوب باشد نباید به او فکر کنی او اهل سرزمین دیگری است و زندگی با او سخت است. او مهربان است و به نظرم اصلاً کار اشتباهی نکردهام؛ اما وقتی شب با خستگی تمام باید ظرفهای یک قبیله را بشورم، از این زندگی هم حالم به هم میخورد و بعد مرتب زندگیهای دیگر را امتخان میکنم و از این زندگی به زندگی دیگر و هیچ کدام چندان باب میلم نیست. همه شان یک جای کارشان میلنگد حتی آن زندگی لاکچری هم پر از خیانت و دو رویی است. حوصلهتان را سر نمیبرم و از مابقی زندگیها چیزی نمیگویم. دست آخر به زندگی میرسم که خیلی شبیه زندگی خودم است. حتی یک لیوان چای هم کنار رایانه رومیزیام قرار دارد؛ اما چای سرد شده است. فکر میکنم در همین زندگی بمانم. فقط باید برای خودم چای تازه بریزم.
نویسنده کتاب مت هیک نام دارد و به شما این فرصت را داده است که حسرتهایتان را زندگی کنید. اگر انتخاب دیگری داشتید، زندگی شما چطور بود؟
دیشب با وجود خستگی زیاد طاقت نیاوردم و بالاخره کتاب رو تموم کردم. پایان کتاب همون چیزی بود که حدسش رو میزدم. قهرمان اصلی داستان فهمید که وجود خودش در همین زندگی چقدر ارزشمنده و دلش خواست که زنده بمونه و محیط اطرافش رو آباد کنه. اون تو زندگیهای دیگهای که داشت، فهمیده بود که هر کدوم از انتخابهاش شاید برای اون خوب و جذاب بوده؛ اما تو همه زندگیها بازم خیلی چیزها بودند که غلط بودند؛ بنابراین تصمیم گرفت کتاب زندگیش رو خودش بنویسه و در همین نقطهای که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، زندگیش رو از نو بسازه.
بعد مدتها کتابی رو با تمام وجود مزه مزه کرده بودم. چرت شده بودم به دوران کودکی همون دورانی که مادرم خوندن خیلی از کتابها رو برام ممنوع کرده بود و من نمیدونم کتابهای ممنوع رو از کجا پیدا میکردم چون تو خانوادهای بودم که کمتر کسی کتاب میخوند. خاله جان چند جلد کتاب شعر داشت. مجموعه شعر مهدی اخوان ثالث و خسرو شیرین رو خوب یادمه، اون موقع ها هروقت که میرفتیم خونه خاله جان، بازی با اون همه بچه رو ول میکردم و به خاله میگفتم که میخوام کتاباتون رو بخونم و چون کتابها برای شوهرخاله بود، خاله من رو تو تو یک اتاق حبس میکردند و کتاب به دستم میدادند که کتابها از گزند بچهها در امون باشه و من با تمام وجود اون کتابها رو مزه مزه میکردم. اون کتابا برام سنگین بود؛ اما کتاب دیگهای هم نبود.
یه مدت بعد عموجان که اشتیاق من به کتاب خوندن رو دیده بودند، از کتابخونه دانشگاهشون برام کتاب گرفتند.مادرم با یک نگاه اجمالی موافقت خودشون رو برای خوندن یا نخوندن کتاب اعلام میکردند. بیشترین لذت من از کتاب خونی همونایی بود که گفته میشد نخون و من پشت پشتی اتاق پذیرایی قایم میکردم و دور از چشم مادرجان برشون میداشتم. تا جایی که میشد میخوندم و باهاشون زندگی میکردم.
کتابخانه نیمه شب هم، هر سطرش برام یک زندگی بود. حسرتهایی که زندگی نکرده بودم، انتخابهایی که شاید اشتباه بودندو شاید هم درست. بعد متوجه میشدم خیلی از حسرتها اصلاً حسرت من نبودند و حسرت پدر و مادرم بودند و شاید هر انتخاب دیگهای هم که داشتم، زندگیم به خوبی الان نبود.
درک اینکه جایگاهی که انسان برای رسیدن به ان تلاش زیادی کرده با جایی که یک عمر از آن فرار کرده یکی است، تأثیر زیادی روی او میگذارد. اینکه بفهمد زندان نه مکان، بلکه ذهنیت است. خاص ترین کشف نورا هم این بود که فهمید از بین تمام زندگیهایی که تجربه کرده، زندگیاصلی اش بزرگترین و شدیدترین تغییرات را شامل میشود، همان زندگی آغازین و پایانیاش
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یکی از اهداف خودشناسی پی بردن به صفات بد اخلاقی و تلاش در جهت بر طرف کردن این صفات است. یکی از صفات بد اخلاقی که در وجود هر انسانی است، خشم و خشونت است. نمادهایی مثل تجاوز، ستیز، سلطه جویی و … این ها ناشی از خشونتی است که در درون انسانها وجود دارد. نقطه مقابل این خشم، عشق است. ما میتوانیم با پرورش عشق در وجودمان، خشونتی که داریم را تعدیل کنیم و شاید بتوانیم آن را به مرز صفر برسانیم.
گاهی در مواجه با برخی افراد ما سرتا پا خشم و عصبانیت هستیم. زمانی که از چیزی میترسیم، سعی میکنیم خودمان را مسلح کنیم تا از خودمان در برابر او دفاع کنیم. وجودمان پر از خشم میشود و سعی میکنیم با خشونتی که از خود نشان میدهیم از خودمان دفاع کنیم. اگر حرفی مطابق میل ما نباشد، سریع واکنش نشان میدهیم، اگر کاری با ارزشها و آرمانهای ما مخالف باشد، سریع جبهه میگیریم و با خشونت برخورد میکنیم.
افراد زیادی در تاریخ غرب مثل نلسون ماندلا، گاندی، مادر ترازا، مسیح و لاما از عشق صحبت میکنند. همه آنها ادعا میکنند که صلح و آرامش بیرونی بدون صلح و آرامش درونی ممکن نیست و اگر میخواهیم جهانی داشته باشیم که بدون جنگ و خونریزی باشد، باید وجودمان را عاری از جنگ و خشم کنیم و به جای خشم، وجودمان را از عشق لبریز کنیم.
خشمی که در درون ما وجود دارد، در جهان بیرون نمود پیدا میکند؛ بنابراین اگر خواهان جهانی عاری از جنگ و خونریزی هستیم، بایستی در ابتدا جنگهای درونمان را متوقف کنیم. اگر از دست کسی عصبانی هستیم او را همین حالا ببخشیم و برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی کنیم. اگر در رابطهای هستیم که احساس میکنیم طرف مقابل مان باعث آزار ما میشود و به ما سلطه جویی میکند، این بار با عشق و محبت و بخشش به او نگاه کنیم، مسلماً واکنش طرف مقابلمان در برابر این همه عشق، خشونت و سلطه جویی نخواهد بود.
اگر هرکسی به جای تغییر و اصلاح در جهان، به اصلاح خودش بپردازد و سعی کند نقاط ضعف خودش را بهبود ببخشد و در جهت از بین بردن رذایل اخلاقیاش تلاش کند، مسلماً جهان ما دنیایی بهتر خواهد بود.
نلسون ماندلا یکی از اسطورههای انقلابی سالها در زندان و شرایط بسیار بد به سر برده و زندانبانها آزار زیادی به او رسانده بودند؛ اما وقتی آزاد میشود و به قدرت دست پیدا میکند، اندیشه انتقام ندارد و میتواند به راحتی آنها را با عشقی که در وجودش دارد ببخشد. اگر نلسون ماندلا وجودی پر از خشم داشت، نمیتوانست سالهای اسارت را دوام بیاورد. عشق و مهربانی که او نسبت به کل هستی داشت، باعث قدرت او شده بود.
یکی از صفات والا و ارزشمند خداوند عشق است. البته عشق را با هوس نباید اشتباه گرفت. عشق دوست داشتنی بدون توقع است. والاترین عشقی که در جهان وجود دارد، عشق مادری به کودک شیرخوارهاش است؛ اما اگر همین مادر با اندیشههای دیگر به فرزندش شیر بدهد و فکر کند، روزی فرزندش باید تمام عشق او را جبران کند، زندگی را به کام خود و فرزندش تلخ میکند.
انسانی که وجودش پر از صلح و عشق است، دلیلی ندارد که با دیگران دشمنی داشته باشد. گاندی در این رابطه میگوید: «برای کسی که اندیشه عشق را در وجود خودش پرورش داده است، تمام عالم یک خانواده است. برای همین دلیلی برای ترس از دیگران ندارد و با همه به مهربانی رفتار میکند.»
با گسترش عشق در جهان درونیمان و پرهیز از خشونت میتوانیم عشق و صلح را در عالم هستی پراکنده کنیم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
اگه همیشه به دنبال معنای زندگی بگردی، هیچگاه زندگی نمیکنی. “آلبرکامو”