لیلا علی قلی زاده

فانوس‌هایی در دریای خاطرات

در زندگی هر کسی لحظاتی وجود دارد که از اهمیت بیشتری برخوردارند. لحظاتی که باعث دگرگونی وضعیتی خاص می‌شوند. این‌ها لحظه‌هایی هستند که تصویر نقطه به نقطه گذشته‌مان را درست می‌کنند بقیه چیزها صرفاً برای پر کردن خاهای خالی‌اند.*

به یاد آوردن اغلب خاطرات مشکل است. ما خاطراتی را به یاد می‌آوریم که در طول زمان تاثیری خاص روی ما و سرنوشت‌مان گذاشته‌اند. به خاطرات مدرسه که باز می‌گردم، در کلاس اول معلّم‌مان را می‌بینم که تمام بچه‌های تنبل کلاس را به صف کرده است و می‌خواهد آن‌ها را به سیاه‌چال مدرسه ببرد. من در آن صف نبودم. ناظری بودم که از بیرون این صحنه را تماشا می‌کردم و در باورم نمی‌گنجید که فرشته‌‌ایی که می‌شناختم، بتواند با بچه‌های ضعیف، چنین کاری بکند. دلم نمی‌خواست در آن صف جای بگیرم؛ ولی در کلاس اول خیلی چیزها سخت است.

من برای ساخت جمله‌های ساده مشکل داشتم یا در درس ریاضی، طوری به هوش خودم افتخار می‌کردم که همیشه گند می‌زدم. در میان برگه‌های امتحان ریاضی معلم یک شکل انگور کشیده بود و از ما خواسته بود که تعداد دانه‌های انگور را بشماریم و عددش را روی برگه بنویسیم. با وجود شمارش صحیح، قادر به نوشتن آن عدد نبودم. برایم سخت بود انگور را تخت و مسطح ببینم و به آنچه پیش‌رویم است اعتماد کنم. احتمال می‌دادم که سوال پیچیده‌تر باشد و تعدادی دانه انگور هم پشت انگور مسطح باشد. نامعلوم بودن انگورهای پنهانی مانع از جواب دادن به سوال شد. آن سوال را جواب ندادم؛ اما در درس جمله‌سازی مسئله‌ی هوش اضافی مطرح نبود. من به هیچ‌وجه قادر نبودم جمله بسازم. برای همین مدام از جایم بلند می‌شدم و به بهانه‌ی سوال پرسیدن از معلم برگه‌های بچه‌ها را دید می‌زدم. وقتی جمله‌های ساده‌ی آن‌ها را می‌دیدم از اینکه نتوانسته بودم جمله‌ای بنویسم، از خودم شرمنده می‌شدم.

کم‌کم باورم شده بود که دیر یا زود من هم به آن صف کذایی خواهم پیوست. هیچ‌وقت جرئت نکرده بودم از بچه‌های صف بپرسم که سیاهچال چطور بوده است؛ فقط ترسی عمیق از آن سیاهچال داشتم. مطمئن نیستم با کسی دوست صمیمی شده باشم. نگرانی‌ام از آن صف مانع از برقراری ارتباط با دیگران می‌شد. خاطرات کلاس اولم خیلی محو است. جز چند خاطره واضح، خاطره‌ی دیگری ندارم. نماینده شدنم در کلاس اول، بدترین خاطره‌ی من بود. معلم تنها یک کارت نماینده داشت. یکی نماینده‌ی اصلی و دیگری کمک نماینده. کارت نماینده‌ی اصلی را به آمنه داده بود. هیچ کسی به حرف من گوش نمی‌داد. آن خاطره باعث شد که بعدها هم نخواهم نماینده باشم.

کلاس اول می‌توانست باعث سقوط من باشد. نمره‌هایم تا ثلث اول همه میانه بود؛ ولی نامه‌ای به دایی‌جان باعث شد که دیوارهای آجری خاطرات با چیدمانی متفاوت چیده شوند. چند درسی مانده بود تا الفبا تمام شود که برای دایی‌جان نامه نوشتم و هرجا که به مشکل برمی‌خوردم از مادرم می‌پرسیدم که باید آن کلمه را با چه حرفی بنویسم. نامه هیچ‌وقت پست نشد. چون در پرونده‌ی معلم ماند. نامه را به معلمم نشان دادم که اگر ایرادی دارد، اصلاح کند. معلم از نامه به قدری خوشش آمده بود که آن را پیش خودش نگه داشت و به همکارانش نشان داد و زنگ بعد با تعدادی مداد و پاک‌کن آمد. همه‌ی آن‌ها جوایزی بودند که بابت نامه‌ای صحیح و بدون غلط دریافت کرده بودم. اوضاع بهتر شد. دیگر نگران صف کذایی سیاهچال نبودم. من به آن صف تعلق نداشتم.

بعد از آن نامه نگرانی‌ها برطرف شد و من به اعتماد به نفسی دچار شدم که در کلاس بعدی تبدیل به عذابی جهنمی شد. این لحظات هستند که خاطرات ما را می‌سازند. شاید برخی از خاطرات اصلاً واقعی نباشند و ما در ذهنمان برای پر کردن جاهای خالی آن‌ها را ساخته و پرداخته باشیم؛ ولی نقاط پررنگی که به وضوح و روشنی به یاد می‌آوریم، به طور حتم وجود داشته‌اند. آن‌ها فانوس‌هایی در دریای خاطرات‌مان هستند.

*بخشی از داستان جایی که ماه نیست

نوشته شده توسط لیلا‌ علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.