آقا حبیب

آقا حبیب همیشه تعریف می‌کرد که در ایام جوانی اوضاع کار و بارش خوب بود. هر پنج‌شنبه دست زن و بچه‌هایش را می‌گرفت و به دربند و درکه می‌برد و بهشان کباب اعیانی می‌داد. گاهی هم که دلش هوای زیارت

ادامه مطلب »

روز کودک در کلاس نقاشی

امروز وقتی به کلاس رفتم، متوجه شدم مربی‌ها سرشان شلوغ است. به مناسبت روز کودک، برنامه‌هایشان بیشتر شده بود؛ کارشان هنوز تمام نشده بود و انگار سردرگم بودند. قرار بود دو نوع موش به آن‌ها یاد بدهم. یکی با دایره

ادامه مطلب »

گزارش نقاشی با کودکان

امروز اولین جلسه‌ی کلاس نقاشی در موسسه‌ی خلاقیت کیان با حضور من برگزار شد. هفته‌ی پیش با خانم «ش» مدیر موسسه صحبت کردم که معلم نقاشی اختصاصی برای بچه‌ها داشته باشند. از این که می‌خواستم رایگان با بچه‌ها کار کنم،

ادامه مطلب »

ترس از پشت‌بام

دیوارهای پشت‌بام خانه‌شان بلند بود. خانه‌شان مرتفع‌ترین ساختمان آن شهرک بود. همه‌ی خانه‌ها یک طبقه بودند و خانه‌ی آن‌ها سه طبقه بود. پشت‌بامشان به هیچ کجا مشرف نبود. دیوارهای بام به قدری بلند بود که برای تماشای خیابان باید نردبان

ادامه مطلب »

خاطره‌ای در بام

دو دختر بچه‌ی کوچک، یکی پنج ساله و دیگری سه ساله روی پشت‌بام خانه‌ی پدربزرگ‌شان بازی می‌کردند. خانه‌ی پدربزرگ، پشت‌بام بزرگی داشت. یک حیاط کوچک بیست متری که دور تا دور آن اتاق‌هایی ساخته شده بود و همینطور بالا رفته

ادامه مطلب »

چالش‌های نوشتن بی‌وقفه در وبلاگ

بعد از رسیدن به چله‌ی نوشتن، در چالش صد روز نوشتنِ بی‌وقفه در وبلاگ، هیچ مطلبی برای نوشتن نیست. نه اینکه نباشد؛ اما انگار کلمه‌ای برای بیان احساسات وجود ندارد یا شاید واقعه‌ای نیست که بخواهم درباره‌ی آن حرف بزنم.

ادامه مطلب »