لیلا علی قلی زاده

آقا حبیب

آقا حبیب همیشه تعریف می‌کرد که در ایام جوانی اوضاع کار و بارش خوب بود. هر پنج‌شنبه دست زن و بچه‌هایش را می‌گرفت و به دربند و درکه می‌برد و بهشان کباب اعیانی می‌داد.

گاهی هم که دلش هوای زیارت می‌کرد، اهل و عیال را به شاه‌عبدالعظیم و حرم حضرت معصومه(ص) می‌برد. کباب و نان داغ هم جزء لاینفک برنامه‌هایشان بود.

آخر تابستان هم کرکره‌ی مغازه را پایین می‌کشید و منزل را به سفر قندهار می‌برد. یک سوم پولی را که در طول سال با زحمت از آن مغازه‌ی فکسنی و تنگ درآورده بود، در آن یک‌ماه خرج سفرش می‌کرد.

آقا حبیب فروشنده‌ی مغازه‌ام بود. با آنکه سن و سالی ازش گذشته بود و برای کار مناسب نبود؛ اما چون قابل اعتماد بود، گذاشته بودم در مغازه بماند. هرکه را به مغازه می‌آوردم یا دستش کج بود یا با فروشنده‌های زن همسایه‌ها، سر وسری پیدا می‌کرد.

آقا حبیب را مثل پدرم دوست داشتم و هر وقت که وقت داشتم پای درد و دلش می‌نشستم.

تعریف می‌کرد که وقتی برای اولین بار پای مبلمان به خانه‌ی یکی از اقوام‌شان باز شد، برای اینکه کم نیاورد، نفر دوم  بود که مبل خرید. پارچه را از مرغوب‌ترین نوع آن انتخاب کرد و به دنبال بهترین چوب گشت. خلاصه یک مبل سفارشی خوش‌ترکیب، گوشه‌ی خانه‌اش گذاشت. دائم در گشت و گذار و سفر بود. نمی‌گذاشت به زن و بچه‌اش بد بگذرد. هرچه از خوردنی بود، می‌خرید که بچه‌هایم نخورده نباشند. پوشیدنی هم که آنقدر پول در دست و بال عیالش ریخته بود که خودش برود با سلیقه‌ی خودش بهترین‌ها را بخرد.

وقتی برادرش از ژاپن برگشت، مادر بچه‌ها آنقدری دست و بالش باز بود که برای استقبال از برادرش، برای تک‌تک بچه‌ها رخت و لباس‌ نو بخرد.

آقا حبیب این خاطرات را تعریف می‌کرد که به ما بگوید مراقب خرج‌ کردنتان باشید. آدم که همیشه جوان نمی‌ماند.

تعریف می‌کرد که در ایام جوانی گوشش به نصیحت این و آن بدهکار نبوده است، چون اوضاعش خوب بود و فکر می‌کرد که در همیشه بر یک لنگه می‌چرخد: «اون موقع‌ها اوضاعم از همه بهتر بود. هرکی پول می‌خواست، اول سراغ من می‌اومد. محال بود، نه بیارم. دلم می‌خواست، همه اوضاع‌شون خوب باشه؛ اما پولم رودیر پس می‌دادند. بعض‌ها هم که اصلن به روی خودشون نمی‌اوردن. دیگه ادم که نمی‌تونه به خاطر پول تو روی خواهر مادرش وایسه. می‌گذشتم. تورم کمرم رو شکست. فکر می‌کردم اوضاع همیشه یک‌جور می‌مونه. یک وقت دیدم، قیمت گوشت و مرغ چندین برابر شده. پولی که سال‌ها پیش از من قرض گرفته بودن، الان به اندازه یک کیلو گوشت هم نمی‌شه. هیچ پس‌اندازی نداشتم. وقت شوهر دادن دخترها، نمی‌تونستم هرچی می‌خوان براشون بگیرم. برای خرید خونه هم نتوونستم کمکشون کنم. طفلکی‌ها قسطشون تموم نمی‌شه. آن موقع‌ها یکی از اقوام نصیحتم می‌کرد کهکم بگرد و کمتر خرج کن. آدم که همیشه جوان نمی‌ماند. برای دوران پیری‌ات هم کاری بکن؛ اما من گوشم به حرفش بدهکار نبود. می‌گفتم آدم که همیشه جوون نیست. تا جوونه خوشی می‌خواد. تو پیری پول به چه دردش می‌خوره وقتی پای گشتن و دندون خوردن نداره.

اما اشتباه می‌کردم. حالا پول بیشتر به کارم می‌یاد. اگه پول داشتم، تو این خراب‌شده چه می‌کردم. دست زنم رو می‌گرفتم و به جای خوش آب و هوایی می‌رفتم. یک باغچه می‌خریدم که بچه‌ها غروب‌های جمعه اون‌جا جمع بشن. اگه پول داشتم، حالا عزت داشتم. اگه پول داشتم، دخترم برای بی‌پولی همسرش طلاق نمی‌گرفت. اگه پول داشتم، یکی را می‌آوردم کار خانه رو بکند که عیالم با این درد کمر، صبح تا شب نشوره و نسابه. مجلس که می‌ریم کاری به سن و سال و کمالات آدم ندارنه. احترام برای کسی است که جیبش پر باشه. حالا دیگه احترام هم ندارم.

این روزها که توان کار کردن داری، برای آینده‌ات کاری کن. نگذار که فردا محتاج غیر شی. این جماعت تا کیسه‌ات پر باشد، کنارت هستند. کیسه‌ات که خالی شد، تنها می‌شی. مثل من که حالا تنهای تنها شدم.»

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.