راز پدرم

خواسته بودی از روزی بگویم که برای اولین بار با موسیقی آشنا شدم. خواسته بودی از رازی بگویم که سال‌ها در دلم داشتم و من باید برایت از اولین‌بار بگویم. از اولین باری که به کارگاه پدرم پا گذاشتم. همه

ادامه مطلب »

آبی

داستانی با الهام از آبی رضا دانشور من و حریف هر دو به دنبال صید ماهی هستیم. منتها این ماهی یک ماهی عادی نیست. برخلاف سایر ماهی‌ها رنگش آبی است و جثه‌ای عظیم دارد. خودمان آبی را ندیده‌ایم؛ اما از

ادامه مطلب »

نامه‌ای از جانب ماهورا

همیشه که نمی‌شود نامه از طرف من به دیگری باشد. بالاخره یک روز هم از خواب بیدار می‌شوم و نامه‌ای از جانب دیگری دریافت می‌کنم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نامه‌ی ماهورا را دیدم. نامه‌ای از جانب ماهورا

ادامه مطلب »

یک سندرم موقت

سعی می‌کردم مثل همیشه باشم؛ اما واقعیت این بود که چیزی در وجودم تغییر کرده بود و هیچ چیز مثل گذشته نبود. ساعت مچی‌ام که همیشه به دستم می‌انداختم و مایه‌ی مباهاتم بود، حالا عذابم می‌داد. دست چپم مثل بال

ادامه مطلب »

چه کسی صبحانه را درست کرد؟

نزدیک ده صبح بود. آفتاب حسابی بالا آمده بود که مرد در جایش تکانی خورد و به زن گفت: «پاشو صبحونه درست کن. برم سرکار.» زن در جایش نیم‌خیز شد و به مرد که در رختخواب با تلفن همراهش بازی

ادامه مطلب »

داستان تغییر

صبح زود کتاب “نمی‌توانی به من آسیب بزنی” را می‌خواندم. جمله‌‌ای در کتاب بود که توجهم را جلب کرد. شما در خطر چنان زندگی راحت و بی‌دردسری هستید که در آخر، بدون این‌که از ظرفیت‌های واقعی‌تان خبر داشته باشید، از

ادامه مطلب »