چند ماجرا از مهربانی
گاهی حواسمان نیست که با یک مهربانی کوچک، با یک حرف مسرت بخش میتوانیم جهان را زیبا و جایی بهتر برای زندگی کنیم. بیشتر بخوانید
گاهی حواسمان نیست که با یک مهربانی کوچک، با یک حرف مسرت بخش میتوانیم جهان را زیبا و جایی بهتر برای زندگی کنیم. بیشتر بخوانید
مدتها بود که میان علایق خودسردرگم و بیقرار بودم. استاد نقاشی مرا جدی نمیگرفت. نسبت به شاگردان دیگر کم کارتر بودم. ناگفته نماند که آن جدیتی که یک شاگرد باید داشته باشد، در کار من نبود. بازیگوش بودم. همان موقع که باید خط میکشیدم، میان قصههای هزار و یک شب زندگی میکردم. مدتی بعد اولین داستان کودک را نوشتم. داستان کودکم با چنان استقبالی روبرو شد که گمان بردم، نقاشی از اول اشتباه بود و روح نویسندهای در وجود من اسیر شده است و باید آن را از پشت میلههای زندان بیرون بکشم. در دوره جدید زندگیام نقاشی، تفننی شد و دیگر حرفهای آن را دنبال نمیکردم. طولی نکشید که دوباره از نوشتن به نقاشی روی آوردم. در ابتدا احساس آرامش داشتم؛ اما در میانه راه بازهم روح متلاطم مرا به نوشتن و خواندن ادبیات سوق میداد. رفت و آمد من میان این دو رشته، مثل بازیچه یویو شده بود و من نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم. به هر کدام که میپرداختم دیگری باز میماند. در هر دو مکتب من دانشجوی سر به هوایی بودم که استادان اهمیتی به حضورم در کلاس درس نمیدادند.
چرا نمیتوانستم مثل بقیه در یک جا آرام و قرار بگیرم؟
چرا نمی توانستم فقط به دنبال یکی بروم؟ اگر به صورت جدی فقط یکی را دنبال میکردم، خیلی زودتر به نتیجه میرسیدم؛ اما چرا در پناه هیچ کدام تسلایی نداشتم؟
مانند کودکی بودم که به حضور پدر و مادرش درکنار هم نیاز دارد و نوشتن برایم مادر بود و نقش زدن برایم پدر، نبود یکی زندگی را به کامم تلخ میکرد؛ اما فکر میکردم باید فقط یکی را برگزینم و نمیدانستم باید هر دو را کنار هم داشته باشم. دیشب جواب تمام سؤالاتم را از زبان ونگوگ گرفتم.
ونسان ونگوگ بعد از تحمل دورههایی سخت و مشقت بار، به نقاشی روی آورد. او دائم نقاشی میکرد، هر وقت که از نقاشی خسته میشد، کتاب میخواند و از کتاب خواندن که خسته میشد، میخوابید. هر روز صبح تا غروب کارش نقاشی بود و بعد آن هم کتاب میخواند. یک بار پدرش به او گفت:«قرار بود آنقدر در کار نقاشی تبحر پیدا کنی که با آن اعاشه کنی، پس این کتاب خواندن و اتلاف وقتت برای چیست؟»
ونسان در جواب پدرش گفت:«من نمیتوانم پیکری را ترسیم کنم، بدون آنکه از جزء به جزء استخوانها، عضلات و پیهایی که در آن است، مطلع باشم؛ همچنین نمیتوانم سری را طراحی کنم، بدون آنکه بدانم در مغز آن شخص چه میگذرد. برای آنکه بتوانیم زندگی را نقاشی کنیم، نه تنها باید از تشریح باخبر باشیم، بلکه باید بدانیم مردم درباره دنیایی که در آن زندگی میکنند چه احساسی دارند و چگونه میاندیشند. نقاشی که فقط از فن کار خود باخبر باشد و هیچ چیز دیگر نداند، هنرمند سطحی از آب درخواهد آمد.»
ترسیم اشخاص و مناظر نه تنها محتاج به آشنایی به فن طراحی است، بلکه محتاج آنست که مطالعات عمیقی نیز در ادبیات صورت گرفته باشد. “ونسان ونگوگ”
نوشتن و نقاشی ارتباط عمیقی با هم دارند.
کاوارانی در اینباره گفته است:« هیچ روز نباید بدون کشیدن خطی بگذرد.»
همیشه طبیعت، در ابتدای کار هنرمند مقاومت میکند؛ اما اگر هنرمند با جدیت کارش را دنبال کند، این مقاومت طبیعت را خواهد شکست. این مقاومت هرچه بیشتر باشد و هرچه بیشتر هنرمند بجنگد، در پایان پیروزی برایش خوشایندتر خواهد بود. “ونگوگ”
جملات دیگهای هم در کتاب شور زندگی بود که برایم پر از درس بود. یکی از این جملات درباره زندگی مشقت بار ونگوگ بود. در ابتدای مسیر نقاشی ونگوگ ساعتها کار میکرد و هیچ پولی هم نداشت و چندین هفته متوالی را با تنها چند قرص نان سپری کرده بود.
ونگوگ نزد هیچ کسی حتی خودش از گرسنگی شکوهای نکرد. درحالی که روحش بدین پایه سیراب بود، گرسنگی شکم چه اهمیت داشت.
بارها شده، زمانی که به نوشتن و نقاشی و مطالعه میگذرانم، اصلاً متوجه گرسنگی نمیشوم؛ اما هر وقت نتوانم به علایق بپردازم، تمایل شدیدی به خوردن تنقلات دارم یا در شبکههای اجتماعی پرسه میزنم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که نباید یکی را به خاطر دیگری فدا کنم و باید برای هر دو زمان یکسانی را احتصاص بدهم، شاید خیلی دیرتر از همقطارانم به نتیجه برسم؛ اما بالاخره به مقصد میرسم.
و همچنین از دوست هنرمندم مریم جوینده عزیز به خاطر اینکه مرا به خواندن کتابهایی از رندگی هنرمندان سوق داد، سپاسگزارم.
بارها و بارها شده بود، برای رسیدن به اهدافم برنامهای را روی کاغذ مینوشتم و تصمیم به اجرای آن برنامه داشتم؛ اما درست سه روز بعد از اجرا به دلایل مختلف برنامه رها میشد و یک هفته بدون برنامه و بیهدف دور خودم میچرخیدم و بعد از عذاب وجدان شدید و احساس عقب ماندگی به سراغ نوشتن برنامه جدید میرفتم. بیشتر بخوانید
تا حالا شده بخواهین کار تازهای رو شروع کنین، ولی از انجام اون کار دچار ترس و دلهره شده باشین و یه چیزی تو وجودتون مرتب بهتون بگه،بیخیال شو. ولش کن. این کاری که میخوای انجام بدی، اصلاً به دردت نمیخوره. ممکنه برات دردسر ایجاد کنه.
ذهن ما عاشق چیزهای آشنا است. هر گونه تغییر برای ذهن ما مثل این میمونه که میخواهیم خودمون رو در یک خطر بزرگ بیندازیم و ذهنمون برای محافظت از ما، در برابر هر تغییری مقاومت میکنه. حتی تغییرات مطلوب و خوشایند هم برای ذهن ما سخت و دشوار است. این مسئله هم به گذشته خیلی خیلی دور برمیگرده. وقتی محیط انسانهای اولیه با خطرهای زیادی احاطه شده بود، این ویژگی باعث میشد که افراد از خطرها ایمن بمونن. برای همین به صورت ناخودآگاه از هرچیزی که برامون غریبه باشه و امنیت ما رو به خطر بندازه اجتناب میکنیم.
تا حالا اصطلاح دایره امن به گوشتون خورده؟ ذهن ما مکانیزمی داره به اسم دایره امن، این دایره امن هربار که ما میخواهیم تغییری کنیم، فعال میشه تا ما رو از خطرات احتمالی ایمن نگه داره.
به عنوان مثال وقتی میخواهیم خونه مون رو عوض کنیم، طرز پوششمون رو عوض کنیم، شغل مون رو عوض کنیم یا روابطمون رو تغییر بدیم، سریع فعال میشه و میگه فعلاً دست نگه دار، الان وقتش نیست، یه وقت دیگه و … هزارتا دلیل برامون میاره که متوقف بشیم و بیخیال تغییر بشیم. مکانیزم دایره امن معمولاً زمانی فعال میشه که ما به تواناییهامون تردید داریم و از اینکه بخواهیم کاری رو انجام بدیم که خارج از تواناییهای ما هست، احساس ترس میکنه.
اگه بخواهیم در برابر این مکانیزم دفاعی مقاومت کنیم و هر طوری هست روی خواسته خودمون پافشاری کنیم، استرس، ترس و اضطراب سراغمون میاد؛ اما اگه بتونیم بر این ترسها غلبه کنیم، بیرون دایره امن اتفاقهای خوبی منتظرمون هست. رشد، یادگیری، ثروت، خوشبختی و موفقیت همه اینها بیرون این دایره قرار داره.
برای اینکه بتونیم از این دایره امن خارج بشیم، چند راه وجود داره که عبارتاند از:
اولین کار این است که ترسهامون رو شناسایی کنیم. ببینیم علت این ترسها چی هست؟ این ترسها واقعی هستن یا الکی هستن؟ اگه واقعی هستن چه جوری میشه برطرفشون کرد.
به عنوان مثال فردی رو تصور کنین که فن بیان نداره و بهش میگن بیا و فلان جا برای یک جمع سخنرانی کن. خوب اگه این فرد قبول نکنه که سخنرانی کنه حق داره چون فن بیان خوبی نداره و میترسه. پس باید چیکار کنه؟ باید بیاد مهارت فن بیان خودش رو تقویت کنه. اگه برای سخنرانی فرصت داشته باشه میتونه با قبول کردن سخنرانی و تقویت مهارت فن بیان از دایره امن خودش بدون آسیب دیدن خارج بشه.
راه دوم برای اینکه از دایره امن خودمون خارج بشیم، این است که یک هدف در زندگی پیدا کنیم و برای رسیدن به اون هدف گامهای کوچکی برداریم. فردی که هیچ هدفی در زندگی نداره، اصلاً احساس نمیکنه که باید از دایره امنش خارج بشه.
یکی از عواملی که باعث میشه که ما در دایره امن خودمون بمونیم، نداشتن مهارت است. اگه فردی باشیم که دائم به دنبال یادگیری مطالب و موضوعات تازه است، اعتماد به نفسمون بالا میره و به راحتی میتونیم از دایره امنمون خارج بشیم.
افراد منفی نگر نسبت به هر تغییری با دید منفی نگاه میکنند و به نتیجه کار بدبین هستن؛ بنابراین هیچ تلاشی هم برای تغییر انجام نمیدن؛ در مقابل افراد مثبت نگر، همه چیز رو با دید خوب میبینن و به تغییرات خوش بین هستن. باید سعی کنیم که به تغییرات خوش بین باشیم.
همیشه سعی کنیم از نتیجه هر تغییر یک تصویرسازی داشته باشیم. اگه همه چی خوب پیش بره چی در انتظارمون هست و اگه بد باشه چی در انتظارمون هست. با داشتن دید و تصوری از آینده اون تغییر، میتونیم راحتتر از دایره امن خودمون خارج بشیم.
چند روز پیش برای این که بتونم از این دایره امن خودم خارج بشم، قبول کردم مقالهای رو بنویسم که ازش هیچی نمیدونستم؛ اما یه چیزی تو وجودم میگفت، تو که وقت نداری بهتره بری بگی نمیتونی و بیخیال نوشتن این مقاله بشی. ذهنم تمام تلاش خودش رو کرد که من رو متوقف کنه، فشار و استرس این کار تازه من رو مریض کرد؛ اما به خودم گفتم تو هر طوری هست تلاشت رو میکنی. ممکنه موفق نشی، اگه موفق نشی چوبه دار در انتظارت نیست؛ اما اگه موفق بشی، کلی مطلب تازه یاد گرفتی و اعتماد به نفست هم بالاتر میره. اینجوری بود که شروع کردم به یادگیری درباره اون موضوع هرچند که وقت کمی داشتم.
به زودی راه حلهای بیشتری رو برای خروج از دایره امن ارائه میدیم.امیدواریم بتونین با استفاده از راههایی که گفته شد، از دایره امن خودتون خارج بشین و به موفقیت برسین.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
چندسال پیش یک درختچه کوچک انار تزئینی خریدیم. این درختچه کوچک در بدو ورود به خانهمان شروع کرد به برگ ریزی و بعد از چند روز گلهایش هم ریخت. جز چند شاخه خشک چیزی از آن باقی نماند. همسرم میگفت: «انار یک گیاه مقاوم است و در شرایط بد محیطی هم دوام میآورد؛ اما معلوم نیست تو با آن گیاه چه کردی.»
طبق یک اعتقاد و باور خرافی، او اعتقاد داشت که من دست سبز ندارم. منم تا همین چند سال پیش فکر میکردم که توانایی نگهداری از هیچ گلی را ندارم و گلهایم زود خراب میشوند؛ اما اینبار باورم نسبت به خودم عوض شده بود. مسلماً من شرایط نگهداری از آن گیاه را به خوبی نمیدانستم. فروشنده گفته بود: «هر سه روز یک بار به گلت آب بده.»
اما او به میزان آب دهی اشارهای نکرده بود. شاید مقدار آبی که به گل داده بودم کافی نبود یا شاید هم زیاد بود. تصمیم گرفتم به گل هر روز آب بدهم هرچند که ظاهراً گل خشک و مرده بود. هر روز به گلم آب دادم. دو هفته تمام بدون خستگی و نا امید شدن کارم را تکرار کردم. با وجود عدم مشاهده هیچ گونه نشانهای از حیات بر کارم مداومت ورزیدم تا اینکه بالاخره علائم حیاتی پدیدار شد و درختچه از کما درآمد. چند سال تمام گیاه در شرایط نیمه زنده به حیات خود ادامه داد و من از تیمار کردن و آبیاری هر روزه به آن خسته نشدم. تا اینکه وجود پرندهای در خانه باعث شد که همه گلها را از پشت پنجره به فضای بیرون منتقل کنم. انتقال گلها به فضای بیرون برایم زحمت بیشتری در پی داشت چرا که آفتاب شدید باعث میشد به جای آبیاری در زمانهای مقرر، برخی از گلها را تا روزی سه بار هم آبیاری کنم. این تغییر مکان برای برخی از گلها شوک بزرگی بود و چندتایی از آنها ممکن بود از دست بروند؛ اماهمان رویهای که با درختچه انار داشتم را با آنها در پیش گرفتم و بالاخره شاهد به بار نشستن و گل دادن آنها بودم. درختچه انار هم بعد از سه سال بالاخره امسال گل داد و نشان داد که گیاه مقاومی است.
واقعیت این است که تکرار و تداوم در انجام هر کار تمایز میآورد. اگر خواهان موفقیت هستید و میخواهید در حرفه و کسب و کارخودتان متمایز عمل کنید، نباید ارزش گامهای کوچک را نادیده بگیرید. گامهای کوچکی که دائم تکرار بشوند، اثری بزرگ در زندگیتان خواهند داشت.
در نقاشی و نویسندگی اگر به صورت تفننی عمل کنید و یک روز که حالتان خوب است زیاد بنویسید و طرح بکشید و روز دیگر همه چیز را رها کنید، مطمئناً اگر نابغه هم باشید، یک بازنده به تمام معنا هستید. اما فردی بی استعداد، با تکرار به نتایج بزرگی خواهد رسید.
داستانهایی که در کودکی بارها شنیدیم، حاوی همین مطلب بود. لاک پشتی که در مسابقه دو از خرگوش پیشی میگیرد، تنها به دلیل تکرار گام های کوچک و نا امید نشدنش است؛ اما خرگوش که به استعداد خود میبالد و مغرور میشود، ارزش گامهای کوچک لاک پشت را نادیده میگیرد و فکر میکند او پیروز میدان است و اشکالی ندارد کمی میانه راه استراحت کند. استراحت برای تجدید قوا خوب است؛ اما اگر به بهانه استراحت، تکرار را فراموش کنید، استعدادتان پشیزی نمیارزد.
تکرار و ظهور خلاقیت
بسیاری از ایدههای ناب با تکرار به وجود میآیند. تکرار و مداومت در یک کار، دریچههای نویی از خلاقیت را پیش روی شما باز میکند.
در این بین باید حواستان باشد که گاهی اوقات به دلیل پایین بودن سطح انرژی و پیشامد کارهای فوری و غیرمهم که ناگزیر به انجام آن هستیم، ممکن است نتوانیم در کاری که انجام میدهیم مداومت داشته باشیم، برای اینکه از چرخه تکرار دور نمانید بایستی برای خود یک حداقل و حداکثر تعریف کنید. در شرایط مناسب خودتان را به مرز بالا برسانید و در شرایط بد، از حداقل کار کمتر انجام ندهید.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یکی از ثمرات خودشناسی، شناخت محیط و جهان پیرامون ما است. اگر خودشناسی به عنوان یکی از درسهای اصولی و اساسی در همان سالهای اولیه به کودکان آموزش داده شود، دیگر افراد از الگوهای گله وار آموزشی تبعیت نمیکنند و هرکسی با توجه به شناختی که از خودش پیدا کرده است، به دنبال آموزش و یادگیری مطالبی میرود که با هویت و شخصیت خود او مطابقت دارد.
مارک تواین در این باره گفته است:« هرگز اجازه نمیدهم مدرسه رفتنم در آموزش من تداخلی ایجاد کند.»
انسانها شخصیتهایی متفاوت و منحصربه فرد دارند. کافی است به رفتار آدمها در موقعیتهای یکسان و مشابه دقت کنید. هیچ دو انسانی، رفتار مشابهی نشان نخواهند داد. برای مثال به رفتار افراد در هنگام رانندگی و موقعیت ترافیک توجه کنید. هرکس خشمش را به شیوهای متفاوت بروز میدهد.
یک نفر وقتی اتومبیل جلویی به او راه نمیدهد، خشمگین میشود و دیگری هیچ اهمیتی نمیدهد.
در یک موقعیت بسیار ساده دو رفتار متفاوت از افراد میبینیم. حالا کلاس درسی را تصور کنید که چهل دانش آموز دارد. آیا میزان علاقه این دانش آموزان به یک درس، به صورت یکسان است؟
آیا با یک تلاش یکسان همه دانش آموزان میتوانند نمره یکسانی را کسب کنند؟
آیا لازم است که همه دانش آموزان همه دروس را یادبگیرند؟
افلاطون: «دانشی که همراه با اجبار کسب شود در ذهن نمیماند.»
اینکه چرا هنوز در سیستم آموزشی به این مسائل ساده و بدیهی توجه نمیشود خودش جای حرف دارد و در این مطلب نمیگنجد؛ اما با توجه به اینکه هریک از افراد دارای شخصیت و هویت منحصر به فردی هستند، لازم است که از الگوهای متفاوتی برای آموزش هم بهرهمند شوند تا عدالت و برابری، حداقل در یک کلاس درس برقرار شود. عدالت این نیست که تمامی افراد یک کلاس با سطحهای متفاوت از یادگیری و علایق گوناگون از آموزش یکسانی برخوردار باشند. عدالت در این کلاس درس به صورت دیگری تعریف میشود. اگر آموزش بر اساس علایق و تواناییهای افراد صورت گیرد، آن عدالتی که مدنظرمان است در کلاس درس برقرار میشود. دلیل وجود کلاسهای آموزشی متفاوت خارج از سیستم آموزشی دولتی هم ناشی از عدم توجه مسئولین به شناخت محیط و نحوه آموزش همگانی است. اگر از همان ابتدای امر معلمینی تربیت شوند که به جای تدریس تمام دروس، تنها در یک درس متخصص باشند و کودکان بر اساس علایقشان به کلاسهای درس بروند، این مشکلاتی که امروز در بازار کار میبینیم را نخواهیم داشت. هزاران مهندسی که هیچ تخصصی ندارند و تنها تئوری وار دروس یکسانی را گذراندهاند در جامعه امروز ما نشانه همان بی تدبیری در سالهای اولیه آموزش است.
آلبرت اینشتین: «تنها چیزی که در یادگیری من تداخل ایجاد میکند، تحصیلاتم است.»
هر دانش آموزی که به کلاس اول وارد میشود، بایستی از همان ابتدا به عنوان یک نیروی کار بالقوه دیده شود و باید بر اساس آموزشهای درست و اصولی به نیروی کار بالفعل تبدیل شود. نیروی کاری که به درد خودش و جامعه بخورد نه اینکه تنها یک حقوق بگیر باشد و هیچ خروجی نداشته باشد.
چندسال پیش کتابی میخواندم که متأسفانه نام کتاب و نویسنده آن را به یاد ندارم؛ اما سیستم آموزشی آرمان شهری که در کتاب وجود داشت توجه مرا جلب کرده بود. از همان ابتدا دانش آموزان را بر اساس نیروهایی که در پستهای مختلف نیاز داشتند، تربیت میکردند. مثلاً در فلان اداره یک مأمور پست، یک لوله کش، یک مسئول خدماتی و یک متخصص کامپیوتر برای چندسال آینده نیاز داشتند و قبل از اینکه با کمبود نیرو مواجه بشوند، دانش آموزان یک مدرسه را بر اساس این نیازها تربیت میکردند. با این سیستم آموزشی، افراد از همان ابتدا میدانستند که قرار است در کجا مشغول به کار شوند و سردگم نمیشدند.
جواهر لعل نهرو: «می توان در ظرف دو سال یک کارخانه ذوب آهن ساخت، ولی برای تربیت یک مدیر برای این صنعت باید بیست سال وقت صرف کرد.»
در سیستم آموزشی غلط بعد از سالها درس خواندن بدون هدف، تازه بعد از کنکور قرار است انتخاب رشته صورت گیرد، آن هم بر اساس ظرفیت رشته صورت میگیرد که معلوم نیست، این ظرفیت بر چه اساسی تعیین شده است و برای چه این همه مهندس باید در یک سیستم وجود داشته باشند.
این مهندسین تازه بعد از فارغ التحصیلی در دانشگاه متوجه میشوند که هیچ بازار کاری وجود ندارد و فقط مدتی در سیستم آموزشی غلط سرشان گرم بوده است تا خواستههای خودشان را فراموش کنند. حالا خودشان بر اساس نیاز بازار کار باید به دنبال کسب مهارتهای تازه بروند و چند سال دیگر هم وقتشان تلف شود.
این اتلاف وقت باعث میشود که سن ازدواج بالا برود و به تبع آن مشکلات دیگری هم به وجود بیاید که در این مطلب نمیگنجد.
اگر از همان ابتدا به سیستم آموزشی اهمیت داده میشد و ارگانها مستقل از هم فعالیت نمیکردند و هر ارگانی حیات و ممات خودش را وابسته به ارگان دیگر میدید، این همه بینظمی وجود نداشت.
کسی که خودش را نشناسد، محیط پیرامونش را هم نمیشناسد و تصمیماتش همیشه پر از اشتباه خواهد بود.
در آن صبح، هوای خانه برایش سنگین و خفقان آور بود. مسافران که کیپ تا کیپ هم، داخل ان اتاقک کوچک، روی زمینی سرد و نمور خوابیده بودند. سحرخیزان ان گروه او و همسفر کوچکش بودند. بیشتر بخوانید
در بسیاری از ادیان و فلسفههای سراسر جهان، پیدا کردن خودآگاهی و خودشناسی موضوعی محوری و اساسی است. چرا که شناخت و باورهای ما دربارهی خودمان روی رفتارها و ذهنیت ما از جهان هم تأثیر میگذارد و در واقع جهان بینی ما را میسازد. بیشتر بخوانید
امروز نمیخواستم اولین کاری که انجام میدم نوشتن مقالهام باشه. میخواستم کمی نقاشی کنم. مدتها بود که دست به قلم نشده و چیزی نکشیده بودم؛ اما در حاشیه صفحه نقاشی، بعد کشیدن چند اتود اولیه، نوشتم. چند خطی که ناخودآگاه نوشته بودم، من رو شگفت زده کرد. میخواستم ازش فرار کنم. کتابی رو باز کردم. سطر به سطر کتاب تازه، منو مجبور میکرد که به خودم فکر کنم. زندگی قهرمان داستان رو با زندگی خودم مقایسه میکردم و مرتب سؤالهایی رو که قهرمان داستان از خودش میپرسید، از خودم میپرسیدم. اصلاً امروز حوصله فکر کردن رو هم نداشتم. نباید خوندن اون کتاب رو ادامه میدادم. کتاب دیگهای رو برداشتم؛ اما کشش کتاب قبلی دوباره من رو به سمت خودش کشوند و من یادداشتهایی از کتاب رو روی کاغذی نوشتم. بعد متوجه شدم که هیچ گریزی از نوشتن وجود نداره و من باید بنویسم. بیشتر بخوانید
روز پنجم است و در آینه به تصویر خود خیره میشوم. آینه حرفهای زیادی به من میزند. نمیدانم چرا مدتی بود که به آینه نگاه نمیکردم. انگار که از خودم میترسیدم. انگار میترسیدم آینه رازهای درونم را برایم بازگو کند. مدتی است به آینه نگاه میکنم و به خودم میاندیشم. امروز هم به آینه نگاه میکنم و میگویم: «تو کیستی؟»