رویایی در رقص باران
ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بیصدا میرقصید. باران که میبارید، از خود بیخود میشد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمیکرد. موسیقی باران او را صدا میزد. میرقصید و بیتوجه
یک نویسنده ی عاشق هنر
ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بیصدا میرقصید. باران که میبارید، از خود بیخود میشد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمیکرد. موسیقی باران او را صدا میزد. میرقصید و بیتوجه
همیشه که نمیشود نامه از طرف من به دیگری باشد. بالاخره یک روز هم از خواب بیدار میشوم و نامهای از جانب دیگری دریافت میکنم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نامهی ماهورا را دیدم. نامهای از جانب ماهورا
نزدیک سیسال پیش بود که عمو امید از میانمان پرکشید. مرگ او منحوسترین اتفاق زندگیام بود. بعد از آن بود که مادربزرگ تا چهل آن مرحوم، دیگر کمر راست نکرد و زیبایی از چهرهاش رخت بر بست و تاسیده بود.