لیلا علی قلی زاده

رویایی در رقص باران

ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بی‌صدا می‌رقصید. باران که می‌بارید، از خود بی‌خود می‌شد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمی‌کرد. موسیقی باران او را صدا می‌زد. می‌رقصید و بی‌توجه به آنچه که در اطرافش می‌گذاشت، خنده‌هایی مستانه سر می‌داد. آرام آرام می‌رقصید. باران که شدت گرفت، ریتم رقصش تندتر شد و بعد روی زمین می‌افتاد و خنده‌هایی مستانه سر می‌داد.

مردی که در باران به دنبال پناهی می‌گشت، وقتی خانه‌ی ییلاقی ماهورا را دید، به سمت خانه آمد. از حصار چوبی محافظ خانه، ماهورا را دید. رقص ماهورا او را به رویا و خیال برد. دیگر سرما و ریزش باران را فراموش کرد. از همان نقطه‌ای که ایستاده بود، رقص ماهورا را نظاره کرد و به روزهای گذشته سفر کرد. وقتی دست در دست خواهرش با باران هم‌آواز می‌شدند. رقص ماهورا او را به روزهای خوش گذشته برد. روزهای معصومانه‌ی کودکی. روزهایی که او و خواهرش همدیگر را می‌پرستیدند و هیچ اختلافی نبود. ماهورا می‌رقصید و مرد بی‌توجه به اندام زنانه‌ی او فقط در رویای خودش می‌رقصید و به خواهرش فکر می‌کرد. ماهورا لحظه‌ای دست از رقص کشید و با چشمانی نگران به اطراف خیره شد. به دنبال چشمانی بود که او را نظاره می‌کردند. متوجه چشمان دیگری شده بود؛ اما اثری از چشمان غریبه نبود. مرد در رویایش رقصیده بود و هوای بودن با خواهرش او را از آنجا دور کرده بود. می‌رفت تا باران تمام نشده، خواهرش را در آغوش بگیرد و دوباره از نو با او آشتی کند.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.