این داستان پایان ندارد
فریاد زد: «آخ.» پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر میکردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا
فریاد زد: «آخ.» پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر میکردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار
نگرانیاش را از اوضاع مملکت پنهان کرده بود و به خیالش زن و بچهاش متوجه نبودند که چه رنجی
سوء تفاهم در پایهای از ابهام با صدای محمد همگی به طویله رفتیم. آخورها باز بودند. مادر با بهت به
امروز روز چهارم است. روز چهارمی است که وانمود میکنم اتفاقی نیفتاده و تلاش میکنم که طبق روال سابق به
ملوانی سیاه با بالاتنهای برهنه زیر آفتاب سوزان دریا، روی عرشهی کشتی ایستاده و به دوردستها خیره شده بود. چند