لیلا علی قلی زاده

گذر از غم

انباشته از غم بودم. دقیق نمی‌دانم که غمم در چه ناحیه‌ای از بدنم رخنه کرده بود، ولی حضورش را حس

ادامه مطلب »

مثل قمر

نمایش‌نامه‌ی مثل قمر نقش‌ها: دو دختر جوان. پانزده تا هجده. کمی‌توپر، با لباس‌های بلند صورتی و روسری‌های سفید. با گیسوانی

ادامه مطلب »

چنار زمستانی

پدرم هفته‌ای یک‌بار جسمش را در انباری زیرزمین حبس می‌کرد. یک شبانه‌روز تمام. معلوم نبود در آن دخمه چه می‌گذرد.

ادامه مطلب »

حاجی مراد

  حاجی مراد تازه پارچ را پر یخ کرده بود و روی سکوی کنار بقالی‌اش منتظر مانده بود تا آب

ادامه مطلب »