گذر از غم
انباشته از غم بودم. دقیق نمیدانم که غمم در چه ناحیهای از بدنم رخنه کرده بود، ولی حضورش را حس
انباشته از غم بودم. دقیق نمیدانم که غمم در چه ناحیهای از بدنم رخنه کرده بود، ولی حضورش را حس
شهر متروکه شده و در حال احتضار بود. جوانترها، از شهر رفته بودند. وقتی معدن بسته شد، آرام آرام شهر
نمایشنامهی مثل قمر نقشها: دو دختر جوان. پانزده تا هجده. کمیتوپر، با لباسهای بلند صورتی و روسریهای سفید. با گیسوانی
یک ربات کوچک موضوع انشاء: دوست دارید ربات اختصاصیتان چه شکلی باشد؟ این موضوع انشای خواهر یکی از
پدرم هفتهای یکبار جسمش را در انباری زیرزمین حبس میکرد. یک شبانهروز تمام. معلوم نبود در آن دخمه چه میگذرد.
حاجی مراد تازه پارچ را پر یخ کرده بود و روی سکوی کنار بقالیاش منتظر مانده بود تا آب