روابط تمام شده
چند روزی می شد که وسوسه ای در کنجی از ذهنم، مرا به از سرگیری یک رابطه دوستی تمام شده سوق میداد. با آنکه از آن دوستی صدمه زیادی خورده بودم؛ اما زمان معایب آن را از بین برده بود و تنها خاطرات خوش به یادگار مانده بود. بیشتر بخوانید
چند روزی می شد که وسوسه ای در کنجی از ذهنم، مرا به از سرگیری یک رابطه دوستی تمام شده سوق میداد. با آنکه از آن دوستی صدمه زیادی خورده بودم؛ اما زمان معایب آن را از بین برده بود و تنها خاطرات خوش به یادگار مانده بود. بیشتر بخوانید
افکار موهومی در تاریکی این سیال غلیظ تراوش کننده به جای جای هستی، به ذهنم رسوخ کرده بود. بیشتر بخوانید
همین دیروز بود که بدون هیچ دروغ و ریایی در صفحات صبحگاهی رازم را فاش کردم. صفحات صبحگاهیام حتی برای خودم قابل خواندن نیست با اینحال دو سال تمام بیهوده تلاش میکردم همه چیز را ننویسم. دوسال تمام بیجهت زور میزدم از مکنونات قلبیام پرده برندارم. دیروز با کودک درونم به صحبت نشستم و از همه چیز به او گفتم. کودکم عاقل شده بود و هاج و واج مرا نگاه میکرد. بهت زده بود. تا چند دقیقه نمیتوانست هیچ چیز بگوید بعد به زبان انگلیسی گفت:«?Really» و من هم به زبان انگلیسی گفتم:«?why not» بیشتر بخوانید
سه روز می شود که از او بی خبرم. ساعتی از روز برای چند دقیقه به یادش می افتم بعد فراموشش می کنم. اینجا نیستم. ابله حواسم را پرت کرده است.
شب گذشته در جایی بودم که درست یک سال پیش هم با همان وضع و حال پوشیده در همان لباس، همان جا حضور داشتم. انگار تاریخ تکرار شده بود. آدمهای اطرافم ظاهراً تغییر کرده بودند؛ اما من همان بودم بدون هیچ گونه تغییری. بیشتر بخوانید
سال پیش در مسیر جاده چالوس، منظرهای رو دیدم که نتونستم در برابرش مقاومت کنم. ایستادم و اون رو تو خاطرم ثبت کردم.
درود بر زهرا خاتون دوست گرامی و هم مسلکمان
گفته بودید که شرحی از احوالاتمان برایتان بنویسیم. این چند روز حوصله شرح حال نویسی نداشتیم و سرمان به کارهای دیگری گرم بود؛ اما امروز بالاخره قسمت شد و چند صفحه از کتاب ابله داستایسفکی را خواندیم و البته که رونویسی هم داشتیم. در حین رونویسی متوجه شدیم که چقدر داستایسفکی به جزئیات میپردازد و مثل یک نقاش ماهر تصویر را به وضوح برای خواننده خلق میکند. در حین رونویسی چند کلمهای را در حاشیه دفتر نوشتیم و بلافاصله بعد از اتمام رونویسی به سراغ نوشتن داستانکی با این کلمهها رفتیم. داستانمان در یک ایستگاه قطار اتفاق میافتاد و هر کاری کردیم که یک صفحه بشود، نشد.البته که بیشتر شد. بیشتر بخوانید
چند روزی است که شیفتهی آناتول فرانس شدهایم. در کتاب خاطرات حسن علی خان مستوفی خواندیم که ایشان دیداری با آناتول فرانس پدر نثر فرانسه داشتهاند. هرچند که میدانستیم، نثر این کتاب طنز است و شاید این مطلب هم یاوهای بیش نباشد؛ اما نام آناتول فرانس را که به گوشمان نخورده بود به جناب گوگل سپردیم و ایشان آناً فاناً شجرهنامهشان را پیش رویمان گذاشتند. بیشتر بخوانید
شب سهشنبه، دلم نخواست حتی یک کلمه هم بنویسم. سه شنبه، دیگ کلمهها ته گرفته بود. بیخودی داشتم همش میزدم. هیچی نبود جز چند تا کلمه سوخته که حسابی به ته دیگ چسبیده بود. بیشتر بخوانید
در آن روز منحوس خواستیم روزمان را کاملاً متفاوت با روزهای دیگر عمرمان آغاز کنیم. نویسنده درونمان را در جایی حبس کردیم و کدبانوی درونمان را صدا کردیم. نویسنده درونمان از همان اول صبح شروع کرد به ناله کردن که با من بد تا میکنید و ما به او پشیزی اهمیت ندادیم. بیشتر بخوانید