حسن با آن خیکش از من بهتر است.
دیدم یک مرد خیکی و سرتراشیده و گنده مثل طرحهای خیالی که از شنیدن افسانههای غول و دیو در مخیلهام
دیدم یک مرد خیکی و سرتراشیده و گنده مثل طرحهای خیالی که از شنیدن افسانههای غول و دیو در مخیلهام
بخشی از کتاب ملکوت بهرام صادقی دکتر حاتم از درون جعبه چوبی گردآلودی که در میان انبوه شیشههای خالی و
دو زن برای پیادهروی از خانه بیرون میروند. ساعت هفت یک صبح پاییزی است. هوا کمی سوز دارد. سوئیشرتهای رنگی
سعی میکردم مثل همیشه باشم؛ اما واقعیت این بود که چیزی در وجودم تغییر کرده بود و هیچ چیز مثل
از اینکه این همه چرندیات به هم میبافت و به خورد یک مشت کارگر عامی میداد، از خودش بیزار شده
آقا حبیب همیشه تعریف میکرد که در ایام جوانی اوضاع کار و بارش خوب بود. هر پنجشنبه دست زن و