لیلا علی قلی زاده

حسن با آن خیکش از من بهتر است.

دیدم یک مرد خیکی و سرتراشیده و گنده مثل طرح‌های خیالی که از شنیدن افسانه‌های غول و دیو در مخیله‌ام ترسیم کرده بودم از پیچ کوچه پیدایش شد. فوری دست و پایم را جمع کردم و از روی سکویی که نشسته بودم به زیر آمدم و خودم را پشت تیرچراغ برق قایم کردم. به قدری لاغرمردنی بودم که می‌توانستم مماس به مماس تیر بایستم و ساعت‌ها به دنبالم بگردند و مرا پیدا نکنند. این یارو که جای خودش را داشت. با آن خیک گنده‌اش محال بود که بتواند به این طرف و ان طرف بچرخد و تنها می‌تواند راست شکمش را ببیند.

غول افسانه‌ای چند قدم آن‌طرف‌تر از تیر چراغ برق ایستاد و محکم کلون در را کوبید و بعد صدای نکره‌اش را از زیر سبیل‌های کلفتش به بیرون پرتاب کرد و فریاد زد:« بیا بیرون. مردی بیا بیرون. امروز اومدم دیگه واسه تسویه حساب. جماعت تو خونه‌هاتون بمونید که اگه دعوا بشه و خونی از تون بریزه من به گردن نمی‌گیرم. من به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنم.»

همان طور که پشت تیر چراغ برق قایم شده بودم و او را می‌پاییدم، فکر کردم که اگر به جای این صدای نکره، صدایی ظریفی از دهانش بیرون می‌آمد چه کمدی بامزه‌ای می‌شد. با این فکر پقی زدم زیر خنده. لامروت گوش‌هایش هم تیز بود. فرز و چابک به طرف من برگشت. نتوانستم خودم را پشت تیر پنهان کنم و دستی در هوا چرخید و یقه‌ی لباسم را گرفت و یک متری با خودش بالا برد و گفت: «تو یه جوجه فکلیِ ریقو چه غلطی کردی؟»

اگر مثل داداش حسن دائم خورده بودم حتم داشتم که خودم را خیس می‌کردم؛ ولی من از آن بد غذاهایی بودم که لنگه نداشت. یک پارچه پوست و استخوان بودم و تازه قبل آمدن به آنجا مثانه‌ام را حسابی خالی کرده بودم. در میان زمین و هوا دست و پا می‌زدم و با زبانی الکن به التماس افتاده بودم.

کمی مرا بالاتر برد و بعد دستش را از یقه‌ی لباسم رها کرد. با ماتحتم به زمین خوردم و فکر کنم صدای شکستن استخوان‌هایم را شنیدم. حالا از شدت درد دیگر نمی‌توانستم بخندم. طنز آن فکر کذایی حالا جایش را به مرثیه‌ی استخوان‌های شکسته داده بود. مثل کودکان گریه می‌کردم.

مردک نگاهم کرد و گفت: «خاک تو سرت. یه پره گوشت تو تنت بود اینجوری خورد و خاکشیر نمی‌شدی. نکنه تو مال همین خونه‌ای؟»

از ترسم زبان باز کردم و با همان حالت گریه گفتم: «نه به جون ننه‌ام. فقط منتظر وایساده بودم.»

غول‌تشن خندید و گفت: «خیلی درد می‌کنه کوچولو؟»

می‌خواستم بپرم و با دندان‌هایم پای پت و پهنش را پاره کنم تا بفهمد درد یعنی چه ولی نمی‌توانستم تکان بخورم و فقط از شدت درد ناله می‌کردم.

غول دوباره روی در کوبید و گفت: «شانس اوردین. دیگه کاریتون ندارم فقط یه ریقوی ننه مرده اینجا افتاده که اگه به دادش نرسین از شدت درد تلف میشه. من دارم می‌رم. امروز از جونتون گذشتم. همین یه جون واسه امروز بسه. خاک‌تو سرش که یه پاره استخونه. ببین چه جور عیش امروزمون رو ضایع کرد.»

موقع رفتن گفت: «یکم دیگه بالاتر برده بودمت مرده بودی و یه جماعت رو راحت کرده بودی. بیچاره ننه‌ات که باید برات لگن بیاره.»

و بعد با قدم‌هایی محکم و استوار از آنجا رفت. صدای پاهایش همراه با تصویرش در پیچ کوچه ناپدید شد و بعد ان همسایه‌ها بیرون ریختند و به داد من بی‌نوا رسیدند.

البته که استخوان‌هایم نشکسته بود و فقط یک در رفتگی ساده بود؛ ولی دکتر هم همان حرف آن غول را زد و مرا دعوت کرد به غذا خوردن و کمی ورزش کردن.

من از آن واقعه چندین درس گرفتم که پدرم اصرار کرد جایی بنویسم و چندین بار در طول روز مرورش کنم که برای همیشه آویزه‌ی گوشم باشد.

اول اینکه بد غذا نباشم که بعدن اسباب زحمت این و آن نشوم.

دوم اینکه وقتی یک جایی پنهان شده‌ام از خودم صدا در نیاورم.

سوم اینکه وقتی می‌توانم فرار کنم و جانم را از معرکه به در برم، پنهان نشوم.

چهارم اینکه دست از افکار بی‌مزه راجع به این و آن بردارم.

پنجم اینکه حسن با آن خیکش از من بهتر است و تا حالا باعث اسباب زحمت مادر و پدر نشده است.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.