سرطان
تا دو سال پیش استوار و تنومند بود. حالا چشمهایش گود و کبود شده بود. محال بود نگاهت به نگاهش
تا دو سال پیش استوار و تنومند بود. حالا چشمهایش گود و کبود شده بود. محال بود نگاهت به نگاهش
سولماز به گلهای قالی خیره شده بود و فکر میکرد که این آخرین قالیچهای است که در این خانه میبافد.
امیر از پلهها بالا میرود. در طبقهی بالاتر، دری را باز میکند، هیچ چیز عوض نشده؛ همان نگاههای تند، همان
شالی دور گردنم پیچیده شده است. شالی بلند و پهن که انتها ندارد. فکر میکنم چطور دنبالهی شال به
مرد در سکوتی بیانتها غرق شده بود. چند نفری در سرش مدام حرف میزدند. هربار که دهان باز میکرد، حرفهای
امروز شهر خلوت است. نرسیده به میرداماد مرد بلند قدی جلوی ماشین دست نگه میدارد، فکر میکنم سوارش کنم یا