آخرین تصویر من از خانهی مادری
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار
پژوهش و دانش از بیاعتقادی شروع میشود. زمانی که ما با تمام وجود خود به چیزی باور داشته باشیم،
دیدم یک مرد خیکی و سرتراشیده و گنده مثل طرحهای خیالی که از شنیدن افسانههای غول و دیو در مخیلهام
بخشی از کتاب ملکوت بهرام صادقی دکتر حاتم از درون جعبه چوبی گردآلودی که در میان انبوه شیشههای خالی و
مردی عاشق دختری شد. دختر می داند که مرد عاشق است… سطر ابتدایی داستان «رمان» از مجموعه داستان«آمریکا وجود ندارد»،