سرطان
تا دو سال پیش استوار و تنومند بود. حالا چشمهایش گود و کبود شده بود. محال بود نگاهت به نگاهش
تا دو سال پیش استوار و تنومند بود. حالا چشمهایش گود و کبود شده بود. محال بود نگاهت به نگاهش
من حالا دوازدهسال است که در بیابان رانندگی میکنم. دوازدهسال کم نیست. یک عمر است. دوازده سال است که در
وقتی از کنار آشپزخانه رد میشدم، این جمله را شنیدم. «او یقیناً زنش را خواهد کشت و با دختر ثروتمندی
بدون اینکه بداند حرفهایش چه تاثیری دارد، پای نوشتههای آن یکی نوشت اینجا مرغزار نیست که صدای جویبارش هوش از
نزدیک میدان راهآهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. دخترهایی که با آنها قرار میگذاشتیم، دو دختر شهرستانی
عزیزکم جلوی پنجرهی اتاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودال آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند. یکی