مغازهی حسرت
مغازه حسرت خانم زمانی صاحب مغازهی حسرت بود. در بچگی پدرش جانش را به لب رسانده بود و هیچ چیز برایش نخریده بود. بعد از مرگ پدرش به ثروت پدرش پی برده بود و تصمیم گرفته بود، عتیقههای پدرش را
یک نویسنده ی عاشق هنر
مغازه حسرت خانم زمانی صاحب مغازهی حسرت بود. در بچگی پدرش جانش را به لب رسانده بود و هیچ چیز برایش نخریده بود. بعد از مرگ پدرش به ثروت پدرش پی برده بود و تصمیم گرفته بود، عتیقههای پدرش را
تیمچه فرشفروشها را دیدهاید؟ فرشها به خودی خود زیبا هستند. فرشهایی که در تار و پودشان رنج و شادی دخترکان نقش بسته است، به خودی خود زیبا هستند. هر رج آن فرشها، قصهای دارد. قصههای عاشقانهای که دخترکان از سوار
داستانی با الهام از آبی رضا دانشور من و حریف هر دو به دنبال صید ماهی هستیم. منتها این ماهی یک ماهی عادی نیست. برخلاف سایر ماهیها رنگش آبی است و جثهای عظیم دارد. خودمان آبی را ندیدهایم؛ اما از
ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بیصدا میرقصید. باران که میبارید، از خود بیخود میشد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمیکرد. موسیقی باران او را صدا میزد. میرقصید و بیتوجه
نزدیک سیسال پیش بود که عمو امید از میانمان پرکشید. مرگ او منحوسترین اتفاق زندگیام بود. بعد از آن بود که مادربزرگ تا چهل آن مرحوم، دیگر کمر راست نکرد و زیبایی از چهرهاش رخت بر بست و تاسیده بود.
داستان اول وقتی مرد بیخبر از همهجا وارد خانه شد، هیچ نشانی از همسرش نیافت. تلویزیون روشن بود و موزیک ویدئوی تازهایی از رضا یزدانی پخش میشد. صدای رضا یزدانی را دوست داشت؛ اما از سر و وضعش لجش میگرفت.