داستان چاق
رستوران اکثر اوقات خالی بود. کمتر از یک ماه میشد که رستوران کوچکمان را راه انداخته بودیم. رستوان یک فضای
رستوران اکثر اوقات خالی بود. کمتر از یک ماه میشد که رستوران کوچکمان را راه انداخته بودیم. رستوان یک فضای
تمرین کلمهبازی نغز، مغبون، صله، میغنود، دلاویز کتابی از بالاترین قفسه روی سر مرد خفته در میان کتابها افتاد. فریاد
آن تابستان در باغچهی کوچکمان، بذر گیاهی که نمیشناختیم را کاشتیم. مادر اصرار داشت تنها گیاهانی که برایمان مفید است
مراقبت از بدن همانند مراقبت از فرزندان است. اگر به فرزندتان توجه دارید، باید بدنخودتان را هم همچون فرزندتان بدانید
یک مرد معمولی بود اسمش مشهدی حسن. یک زن معمولی داشت اسمش لیلا خاتون.مشهدی حسن یک خانهی خیلی معمولی داشت
دیدم یک مرد خیکی و سرتراشیده و گنده مثل طرحهای خیالی که از شنیدن افسانههای غول و دیو در مخیلهام