تازهترین نوشتههایم را اینجا بخوانید
این داستان پایان ندارد
فریاد زد: «آخ.» پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر میکردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا بردم و به او نگاه
آخرین تصویر من از خانهی مادری
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار کپهای از لباسهای نَشُسته روی
یک پایان خوب
نگرانیاش را از اوضاع مملکت پنهان کرده بود و به خیالش زن و بچهاش متوجه نبودند که چه رنجی میکشد. هر روز کمحرفتر و
سوء تفاهم در پایهای از ابهام
سوء تفاهم در پایهای از ابهام با صدای محمد همگی به طویله رفتیم. آخورها باز بودند. مادر با بهت به جای خالی گاوها نگاه میکرد
وانمود میکنیم که …
امروز روز چهارم است. روز چهارمی است که وانمود میکنم اتفاقی نیفتاده و تلاش میکنم که طبق روال سابق به زندگیام ادامه دهم. امروز روز
معجزهی ایمان
ملوانی سیاه با بالاتنهای برهنه زیر آفتاب سوزان دریا، روی عرشهی کشتی ایستاده و به دوردستها خیره شده بود. چند روز بود که در دریا
آخرین دیدگاهها