داستان زنی به نام سلما
میان راهروهای عریض و طویل بازار قدم میزدم. از من نپرسید که در کدام بازار و نخواهید که بازار را برایتان توصیف کنم. چون اصلاً نمیدانم کجا بودم. هیچچیزی را ندیدم. وقتی چشمهایم بسته بود، چه چیزی را میخواهم برایتان توصیف کنم. بله چشمهای من بسته بود. چشمهایم را به روی تمام دنیا بسته بودم و گوشهایم جز نجوای درونم چیزی را نمیشنید. باآنکه نابینا و ناشنوا بودم، یک نفر را دیدم و شنیدم. کسی که فروغ چشمانش، نوری را به فضا پراکنده بود که چشمانم را باز کرد و فریاد سکوتش گوشهایم را شنوا. بیشتر بخوانید