یک مهمانی زنانه با حضور صاحبخانه
خانهی جدید بزرگ و دلباز بود. مادر میخواست خانه را به همه نشان بدهد. در این بیست سال مستاجری
خانهی جدید بزرگ و دلباز بود. مادر میخواست خانه را به همه نشان بدهد. در این بیست سال مستاجری
فریاد زد: «آخ.» پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر میکردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار
تمرین با کلمات: دهشت، اژدها، طنطنه، یوغ، رویاگون از صغیر تا کبیر میاندیشیدند که اسماعیل یوغ بندگی را به گردنش
شالی دور گردنم پیچیده شده است. شالی بلند و پهن که انتها ندارد. فکر میکنم چطور دنبالهی شال به
توی لغتنامه، جلوی کلمهی مرضیه نوشته شده، کسی که خدا از او راضی باشد. زن حاجتیمور اسمش مرضیه بود. خانم