خانه فائقه
این ماجرا چندین سال پیش، زمانی اتفاق افتاد که من در یکی از شهرستانهای استان الف در ملک زن میانسالی به اسم فائقه مقیم شده بودم. او صبحها کلهی سحر بیدار میشد و تا شب با لباس شبی در خانه میگشت و شبها بساط قلیانش به راه بود و یکبند شکوه و ناله میکرد که احدی با او همدردی نمیکند. چهرهای کریه داشت که کمتر کسی حاضر به همصحبتی با او بود. فائقه باآنکه خانهای بزرگ داشت، شبها برای خوابیدن به عمارت کوچکی که در ته باغ بود، میرفت و من هم مجبور بودم بهتنهایی در سالن درندشت عمارت بزرگتر او بخوابم. من در آن خانه هیچچیزی نداشتم جز یک ساک بزرگ از کتابهایم و ساک دیگری از وسایل اندک پزشکیام. یک دانشجوی پزشکی مگر غیرازاین چه دارد. علت اینکه خانه را به من اجاره داده بود، بهزعم من این بود که فکر میکرد یک مستأجر پزشک از هر لحاظ برای او فایده دارد. نمیتوانستم فکر دیگری داشته باشم. بیشتر بخوانید