چنار زمستانی
پدرم هفتهای یکبار جسمش را در انباری زیرزمین حبس میکرد. یک شبانهروز تمام. معلوم نبود در آن دخمه چه میگذرد.
پدرم هفتهای یکبار جسمش را در انباری زیرزمین حبس میکرد. یک شبانهروز تمام. معلوم نبود در آن دخمه چه میگذرد.
حاجی مراد تازه پارچ را پر یخ کرده بود و روی سکوی کنار بقالیاش منتظر مانده بود تا آب
نزدیک میدان راهآهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. دخترهایی که با آنها قرار میگذاشتیم، دو دختر شهرستانی
عزیزکم جلوی پنجرهی اتاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودال آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند. یکی
تمام فضای خانه آکنده از عطر قرمه سبزی شده بود. معبر گفت: «درایت به خرج دادین که برای همسرتان قرمهسبزی
پوپکجان بیرون فرودگاه تا دلت بخواهد زمین و آسمان خاکستری و تار بود. فکر کرده بودم که پایم را که