خلوت خود را دوست بدارید.
شب گذشته در جایی بودم که درست یک سال پیش هم با همان وضع و حال پوشیده در همان لباس، همان جا حضور داشتم. انگار تاریخ تکرار شده بود. آدمهای اطرافم ظاهراً تغییر کرده بودند؛ اما من همان بودم بدون هیچ گونه تغییری. بیشتر بخوانید
شب گذشته در جایی بودم که درست یک سال پیش هم با همان وضع و حال پوشیده در همان لباس، همان جا حضور داشتم. انگار تاریخ تکرار شده بود. آدمهای اطرافم ظاهراً تغییر کرده بودند؛ اما من همان بودم بدون هیچ گونه تغییری. بیشتر بخوانید
.
هشتم دی ماه ۱۴۰۱
امروز وقتی به خاطر بیخوابی شبانه، عملکردم ضعیف و غیرقابل قبول شد، شروع کردم به نوشتن متنی درباره اینکه چرا به انجام برنامه و کارهای مهم، متعهد نیستیم و برنامه ریزی ما بعد از مدتی به شکست میانجامد، با طرح پرسشهای پیوسته به این رسیدم که کمبود خواب، از ما فردی خسته و ضعیف میسازد که به تعهداتش پایبند نیست.
ازآنجاییکه یک خواب خوب میتواند باعث سلامت جسم و روان انسان باشد، باید به چگونگی داشتن خواب باکیفیت توجه کرد. یکی از عاداتی که میتواند روی سلامتی ما اثری سوء بگذارد، دیر خوابیدن است. عامل دیگر نداشتن خوابی باکیفیت است. برای اینکه در طول شب خوابی باکیفیت را تجربه کنیم، بایستی تغییراتی در شیوه زندگی و عادات غذایی خود بدهیم. در این مقاله قصد داریم راهکارهایی را در جهت بهبود کیفیت خواب ارائه کنیم تا با داشتن خوابی بهتر، شادابی بیشتری را در طول روز تجربه کنید. بیشتر بخوانید
چند روز پیش متوجه شدم یکی از آشنایانم با سرطان دست و پنچه نرم میکند. خودش و خانواده اش روحیهشان را باخته بودند. چون در عمق ماجرا نبودم، درباره درمانهایی که وجود داشت و از اهمیت حفظ روحیه مثبت برای درمان بیماری خطابهای غرا سر دادم. بیشتر بخوانید
مادامی که در مسیر آفرینشم به سان مادری هستم که از شیر دادن به کودک دلبندش، مملو از عشق میشود. پیوسته تصدقش میگویم. بیشتر بخوانید
سال پیش در مسیر جاده چالوس، منظرهای رو دیدم که نتونستم در برابرش مقاومت کنم. ایستادم و اون رو تو خاطرم ثبت کردم.
درود بر زهرا خاتون دوست گرامی و هم مسلکمان
گفته بودید که شرحی از احوالاتمان برایتان بنویسیم. این چند روز حوصله شرح حال نویسی نداشتیم و سرمان به کارهای دیگری گرم بود؛ اما امروز بالاخره قسمت شد و چند صفحه از کتاب ابله داستایسفکی را خواندیم و البته که رونویسی هم داشتیم. در حین رونویسی متوجه شدیم که چقدر داستایسفکی به جزئیات میپردازد و مثل یک نقاش ماهر تصویر را به وضوح برای خواننده خلق میکند. در حین رونویسی چند کلمهای را در حاشیه دفتر نوشتیم و بلافاصله بعد از اتمام رونویسی به سراغ نوشتن داستانکی با این کلمهها رفتیم. داستانمان در یک ایستگاه قطار اتفاق میافتاد و هر کاری کردیم که یک صفحه بشود، نشد.البته که بیشتر شد. بیشتر بخوانید
چند وقت پیش «کتابی با عنوان چگونه قانون جذب را در زندگی خود فعال کنیم؟» خیلی اتفاقی به دستم رسید. وقتی بازش کردم دیدم متن یه سخنرانیه و یکی زحمت کشیده خطابههای یه سخنران رو به شکل متن در آورده. خیلی توی ذوقم خورد و کتاب رو بستم. ادامه دارد… بیشتر بخوانید
شخصیسازی هم جنبه خوب و هم جنبه بد دارد. منظور من در اینجا همان جنبه بد آن است. در اینجا با وجه خوب آن کاری نداریم.
در شخصیسازی مثبت برنامهها و راهکارها را در جهت پیشبرد اهداف با توجه به سلیقه و تواناییهای خودمان تغییر میدهیم تا مناسب ما باشند. بیشتر بخوانید
مدتی پیش در مجلسی با دوستان نویسنده و کتابخوان، مطلبی پیش آمد درباره اثرات کتابها و اینکه آیا کتابی هست که تأثیر شگرفی بر زندگی شما گذاشته باشد؟ آن موقع هرچه فکر کردم به مخیلهام نام هیچ کتاب خاصی راه پیدا نکرد. با اینکه هفتهها این موضوع در کنجی از ذهنم بود، هیچ چیز به یادم نیامد. آن موقع در نظرم آمد که همه کتابها به یک اندازه در روشن کردن مسیر، ثمر بخش بودند و به کل این مطلب از یادم رفت. بیشتر بخوانید
باریکه راهی است مسیر سنگلاخ رودخانهای که مرا به خانه میرساند. شبهای زمستان همواره این مسیر سخت و طاقتفرسا است. سرمایی که از جانب رود بر سروصورتم میخورد، پوستم را زخمی میکند. شالگردنم را تا زیر چشمانم بالا میکشم تا از این سرمای طاقتفرسا در امان باشم. در این نقطه از زمین جادوی سرما تنها بر جسممان نفوذ نکرده است بلکه چنگالهای زهرآگینش را تا عمیقترین لایههای روحمان فروبرده است.
امشب سرما آزاردهندهتر از شبهای دیگر است. دکمههای پالتویم را وارسی میکنم. کلاهم را کمی پایینتر میکشم. از اینکه مجبورم هر شب این مسیر را به امید اندک گرمای خانه طی کنم آزردهام. شبهای تابستان زمانی که آفتاب کمرمق شمالگان بر زمین میتابد، اوضاع طور دیگری هست. رودخانه را با تمام وجود میپرستم؛ اما حالا نه. من از سرما بیزارم. به عشق زنی به جهنم این کوهستان یخی پا گذاشتم؛ اما آتش عشقش زود خاموش شد. او سرد و یخ مانند کوهستان شد. از سرما و سردی که برجان تکتک اهالی شهر نشسته است بیزارم. نمیدانم چقدر تا مسیر خانهمانده است اما این بار نمیتوانم قدم از قدم بردارم. باد و بوران اجازه حرکت نمیدهد. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. میاندیشم آیا کاملیا در اندیشه من است. آیا اگر امشب به خانه نروم نگران خواهد شد. آیا اشکی برایم خواهد ریخت. نمیدانم شاید اشکهای او هم یخزده باشد؛ اما من هنوز امید دارم. هنوز هم زیر خاکستر عشقم بارقههایی از آتش وجود دارد. به امید اوست که هرروز این مسیر سخت و طاقتفرسا را طی میکنم. اگر گرما کمی بیشتر بود، من هر طوری بود خودم را به او میرساندم؛ اما نه دیگر بس است.برای چه خود را فریب میدهم. دیگر هیچ امیدی به ادامه راه ندارم. سلانهسلانه خودم را به کنار رود میرسانم. میخواهم تنم را به آب بسپارم. چهرهاش را برای آخرین بار در نظر میآورم. آن پوست مهتاب گون و چشمان آبی درخشانش را. او را درست مثل روزهای اول به یاد میآورم. بعد از مرگ دو فرزندمان چشمهای او دیگر نمی درخشید. ناگهان همهچیز رنگ میبازد.
رنگهای آبی، سفید و بنفش بستر رودخانه جایش را با رنگهای زرد، قرمز و نارنجی عوض میکند. گرمایی بر تمام جانم مینشیند. شدت گرما چنان است که از حرارتش میسوزم. بهزحمت چشمهایم را باز نگه میدارم. دنبال منبع حرارت هستم. کاملیا ازنظرم ناپدید میشود. زنی اثیری را میان شعلههای آتش مییابم. زیباترین و گرمترین موجودی است که در تمام عالم دیدهام. پیراهن نازکی به تن دارد. کنار بستر رودخانه نشسته است و آوازی حزنانگیز را زمزمه میکند. خودم را به او میرسانم. نمیتوانم نام و نشانش را بپرسم. زبانم از هر کلامی قاصر است. تنها به تماشایش مینشینم. از گرمایش گرم میشوم. آنقدر گرم که ادامه مسیر برایم میسر میشود. همراه من تا خانه میآید. بهسلامت به خانه میرسم. کاملیا در خواب است. لبخند زیبایی بر روی صورتش نقش بسته است. پیشانیاش را میبوسم.
شبهای دیگر نیز او را میبینم. پیوندی میان من و او شکل میگیرد. من در جستجوی آتش بودم و او خود آتش است. شعلهای در دل سرما، سرمای طاقتفرسای زمستان را برایم دلپذیر کرد. کمکم به خودم جرئت دادم تا با او همکلام شوم. پرسشم را با نغمهای دلنشین پاسخ گفت. با صدایی ملکوتی به چشمانم خیره شد. مرزها را شکسته بودم. یخها آبشده بود. با چشمان گیرایش در عمق جانم نفوذ کرد. او آمده بود تا جانی تشنه را سیراب کند. حضورش گرمابخش زندگی بود. او که بود دیگر مهم نبود که هیچکسی در خانه به انتظارم نیست. دستهایش را به دستم داد. گرمای دستانش آرامشی را که به دنبالش بودم به من داد. در چشمانش خیره میشدم و در ذهنم او را عروس خود میدیدم. بیشتر از این نبود. او موجودی زمینی نبود. نمیتوانستم بیشتر از این جلو بروم. هر بار که به چشمانش خیره میشدم، فروغ چشمانش میرفت. او از عمق چشمانم تمنای وجودم را میفهمید. به من گفته بود مرزها را نباید شکست. قول دادم که مرزهای بینمان را نشکنم؛ اما هر بار که به او خیره میشدم، طاقتم طاق میشد. با او که بودم از خود بیخود بودم. مرزها را در ذهنم میشکستم. زمستان به انتهای خود رسیده بود. آتش گرمای اورنگ باخته بود. میترسیدم او را از دست بدهم. به او گفتم که با من بماند تا ابد. به او گفتم که از عشقش لبریز شدهام. به او گفتم که بدون او زندگی برایم معنایی ندارد. بانوی آتش نگاهم کرد. از نگاهش هیچچیزی نفهمیدم. با نگاهش میخواست چیزی را بگوید؛ اما هیچ نگفت. روز بعد دوباره از تمنایم برایش گفتم. خشمگین شد. دستانش بهیکباره یخ کرد. سرما جانشین گرمای وجودش شد. دلگیر و دلچرکین مرا در آنجا رها کرد و رفت. بدون او تا خانه امام. کاملیا منتظر من ایستاده بود. سرما رفته بود.
روزی دیگر که آفتاب زمین را گرم کرده بود، ناگهان به یادش افتادم. خیلی وقت بود که او را از یاد برده بودم. به دنبالش به همان جای همیشگی رفتم؛ اما او نبود. شال سرخی از ابریشم همانی که همیشه بر سرش بود، آنجا افتاده بود. الهه آسمانی ام خودش را به آب سپرده بود که روح و تنش را از پلیدی زمین پاک کند. او برایم نوشته بود که حق نداشته عاشق موجودی زمینی شود. برای همین باید نابود شود. او رفته بود ومن همچنان بدون او می زیستم. شال را برداشتم و به کاملیا بابت مادر شدن دوباره اش هدیه دادم. کاملیای زیبا با سر کردن آن شال زیباترین الهه زمینی شده بود.
نویسنده:لیلا علی قلی زاده