طاووس
موضوع نوشتن امروز را شب پیش بر عهده من گذاشته بودند. به اطراف نگاه کردم تا موضوعی را بیابم که بابتش بتوان چندخطی نوشت. چیزهای زیادی در اطرافم وجود داشت؛ اما ذهنم پر کشید و رفت به میان نقاشیها و پای طاووس به میان آمد. بیشتر بخوانید
موضوع نوشتن امروز را شب پیش بر عهده من گذاشته بودند. به اطراف نگاه کردم تا موضوعی را بیابم که بابتش بتوان چندخطی نوشت. چیزهای زیادی در اطرافم وجود داشت؛ اما ذهنم پر کشید و رفت به میان نقاشیها و پای طاووس به میان آمد. بیشتر بخوانید
محمود گفته بود که: «انسان عادت میکند»؛ و من عادت کرده بودم.
خیلی از افراد از ترس اینکه دیگران ناراحت بشوند، عقایدشان را مطرح نمیکنند. وقتی از کسی دلخور میشوند به او نمیگویند. وقتی همسایهشان در ساعت استراحت آنها رفتار آزاردهندهای انجام میدهد، از او نمیخواهند که این کار را متوقف کند. آنها همه دلخوریهایشان را در دلشان نگه میدارند. بیشتر بخوانید
«در واقع چیزی که من می خواهم بدانم این است که شما فکر می کنید الان از آن زمان ها آزادی بیشتری دارید یا نه؟ الان رفتار انسانی تری با شما می شود؟…»
به صفحه تلویزیون خیره میشوم. شبکه اخبار، فیلم کوتاهی از صحنه زدوخورد معترضان اصفهان در بستر خشک زایندهرود را نشان میدهد. تعجب میکنم که بالاخره تلویزیونمان صحنههایی از اعتراضات مردم را نشان داد. بعد بیاختیار یاد سخنرانی میافتم که رئیسجمهور از اوضاع خوب مملکت و درست شدن اوضاع داشته است. دوباره ذهنم در کسری از ثانیه آن گفتوگوی رادیویی را به یاد میآورد که درباره کاهش تورم بوده است. بیشتر بخوانید
زمانی که برای اولین بار در جمعی قرار میگیرید، افراد حاضر در جمع هیچ شناختی از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی شما ندارند. چیزی که برای اولین بار میبینند ظاهر شماست. ظاهر شماست که در تصمیمگیری اولیه آنها در رابطه با ارتباط با شما تأثیرگذار است. بیشتر بخوانید
ظهر بود. آفتاب تا نیمه بالاآمده بود. در حیاط مدرسه به انتظار ایستاده بودم که دخترک را دیدم. دخترک لباس فرمی تیره به تن داشت. مقنعه و کفشهایش اما سفید بودند. سیاهی میان دونقطه سفید محصورشده بود. دخترک اصلاً حواسش به هیچ چیز جز کفش ها و سایه اش نبود. لی لی می رفت و بعد می ایستاد و به کفش ها و سایه کوتاهش خیره می شد و بعد می خندید.
زنی محسور در سیاهی با چهره ای عصبانی به سمت دخترک آمد. سرش فریاد کشید. دستش را کشید و با خود به داخل ساختمان برد. همچون سایه ای به دنبالشان راه افتادم. دخترک را کشان کشان به داخل کلاسی پر از دخترکان سیاه و سفید نشسته بر نیمکت های چوبی هل داد. بعد با زنی دیگر که چهره ای نه چندان مهربان داشت نجوا گونه چیزی را گفت. خواستم جلو بروم اما ترسیدم که مرا ببینند. مرا ببنند و تنبیه ام کنند. دست هایم می سوخت. دست هایم را پشت روپوش سیاهم پنهان کردم. کف دستانم به خون نشسته بود. لکه خون را با لباسم پاکر کردم. سوزشش بیشتر شد. خون روی لباسم ماند. اشک هایم روانه شد. نکند مادر به خاطر کثیف کردن لباسم مرا تنبه کند. صدای هق هقم بلند شد؛ اما باز یاد چوب خط معلم افتادم و ان را سریع در نطفه خفه کردم. زن سیاه پوش رفته بود. در کلاس بسته بود. خودم را پشت در رساندم. صدای گریه از داخل کلاس می آمد. دخترک گریه می کرد و می گفت: «نمی دانستم دیر کرده ام. مثل همیشه از خانه بیرون آمده ام. بخدا ساعت دوازده بود که از خانه بیرون آمدم.» معلم حرفش را باور نکرده بود. دختر چند ساعت دیر به مدرسه آمده بود و تازه در حیاط مدرسه بازی می کرد. معلم نمی توانست حرفش را باور کند. صدای ضربات جوب خط می آمد و بعد صدای فریاد دخترک. دوباره دست هایم سوخت. خون از دست هایم روی کفش های سفیدم چکه کرد. کفش هایم گلگون شد. اشک هایم سرازیر شد. کفش هایم در خونابه دستانم غرق شد. دیگر هیچ صدایی نمی آمد. جز صدای نفس های آخر کفش هایم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
«من که دیری است باور یافتهام آدمیزاد نهفقط خصال تمام جانوران را در خود دارد، بلکه خصایص جمیع نباتات و جمادات هم در او هست پس چرا باید جا بخورم اگر شبها سگ میشوم.» بیشتر بخوانید
این ایده خیلی کلی است. چراکه موارد زیادی را در برمیگیرد. باید حواسمان به سلامتیمان باشد. به خودمان اهمیت بدهیم. همیشه ازخودگذشتگی نداشته باشیم. خواستهها و آرزوهایمان را نادیده نگیریم. ورزش کنیم و… بیشتر بخوانید
پنجمین روز
سال ها پیش وقتی تازه اولین کتابش به چاپ رسیده بود، تصمیم گرفت که داستانی دربارهی کلاغها بنویسد. برای نوشتن داستانی درباره کلاغها، بایستی با این حیوان بیشتر آشنا میشد. به رفتار و حرکاتشان توجه بسیار میکرد. چندین فیلم و مستند درباره کلاغها دیده بود. دستآخر از این پرنده مرموز ترسیده بود اما منصرف نشده بود. نیرویی مرموز مرتب او را از این تصمیم منصرف می کرد اما او تصمیم گرفته بود که داستانش را هر طوری هست بنویسد با این وجود داستانش هیچوقت نوشته نشد. بیشتر بخوانید
هرچقدر هم که ادعا کنید در حال قدم برداشتن در مسیر موفقیت هستید و بهزعم خودتان فرد باارزشی هستید اما اگر با خودتان صادق نباشید، هیچ اتفاقی نمیافتد. بیشتر بخوانید