تازهترین نوشتههایم را اینجا بخوانید
گردنآویز مادربزرگ
گردنآویزش خیلی میارزید. شاید قد یه خونه توی سعادتآباد. آویزش گل رزی بود اندازهی کف دست با دوتا جواهر قیمتی به اندازهی یک بادوم درشت.
نمایشگاه نقاشی
وقتی تازه وارد آموزشگاه هنری سرویاسین شده بودم مدتی بود که هنرجویان قدیمیتر تلاش میکردند که خودشان را به نمایشگاه گروهی برسانند. کارشان ستودنی بود،
با ایران همراه میشوم
ارتباطم را با این فضا از دست دادهام. عادت به کوتاهنویسیهای تلگرام باعث شده است که دیگر نتوانم با این فضا ارتباط بگیرم. حضور چند
یک مهمانی زنانه با حضور صاحبخانه
خانهی جدید بزرگ و دلباز بود. مادر میخواست خانه را به همه نشان بدهد. در این بیست سال مستاجری تا حالا اینطور خانهای نصیبش
این داستان پایان ندارد
فریاد زد: «آخ.» پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر میکردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا بردم و به او نگاه
آخرین تصویر من از خانهی مادری
هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود. مادر بیحوصله کنار کپهای از لباسهای نَشُسته روی
آخرین دیدگاهها