لیلا علی قلی زاده

تازه‌ترین نوشته‌هایم را اینجا بخوانید

او زود پیاده شد.

سومین دست‌انداز سر مرد را محکم به شیشه‌ی اتوبوس زد. در خیالات خودش غرق شده بود و این ضربه او را به دنیای واقعی کشاند.

ادامه مطلب »

گذر از غم

انباشته از غم بودم. دقیق نمی‌دانم که غمم در چه ناحیه‌ای از بدنم رخنه کرده بود، ولی حضورش را حس می‌کردم. غمم رنگی نداشت، حجمی

ادامه مطلب »

ویرانه‌های معدن

شهر متروکه شده و در حال احتضار بود. جوان‌ترها، از شهر رفته بودند. وقتی معدن بسته شد، آرام آرام شهر را ترک کردند. جز چند

ادامه مطلب »

مثل قمر

نمایش‌نامه‌ی مثل قمر نقش‌ها: دو دختر جوان. پانزده تا هجده. کمی‌توپر، با لباس‌های بلند صورتی و روسری‌های سفید. با گیسوانی که از زیر روسری بیرون

ادامه مطلب »