لیلا علی قلی زاده

نوری در زندگی

 

بعد از دو هفته از سفر مشهد برگشت. مدت‌ها بود که برای خادمی امام رضا اسم نوشته بود و درست موقع سال تحصیلی اسمش درآمده بود. موقع رفتن از همه‌مان قول گرفت که مدام درس‌ها را مرور کنیم. همه‌مان آقای خیری را دوست داشتیم. وقتی برگشت می‌خواست از همه درس بپرسد. در مدتی که او نبود آقای محسنی می‌آمد و چند سوال ریاضی پای تخته می‌نوشت و یک موضوع انشاء هم می‌داد و می‌رفت. کلاس خودش هم بود. کسی از آقای محسنی توقع بیش از این نداشت. از خدا می‌خواستم جلو بچه‌ها من را نبیند. می‌ترسیدم پاک خیطی بالا بیاورم. اوضاع حسابی خراب شده بود. از وقتی ننه مریض شده بود، پرستاری از او و رسیدگی به امورات منیر هم به کارهایم اضافه شده بود. دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم چه برسد که بخواهم درس‌ها را پیش پیش بخوانم و جلوی آقا معلم و بچه‌ها شیرین عسل بازی درآورم.

سرم را پایین انداخته بودم، نفسم را در سینه حبس کرده بودم و به ظاهر محو کتاب‌خواندن بودم؛ ولی یک کلمه هم از چیزی که می‌خواندم، متوجه نمی‌شدم. مغزم حسابی گیرپاژ کرده بود. نفهمیدم کی از کنارم رد شد. با شنیدن اسم قاسمی، خیالم راحت شد و نفسم را بیرون دادم.

قاسمی تنها رقیبم در کلاس بود. هیچ دوستی بین ما نبود. جز درس‌خوانی مان هیچ شباهتی به هم نداشتیم. او پدرش سرهنگ بود و دستشان به دهانشان می‌رسید و پدر من گچ‌کاری بود که بیشتر وقت‌ها هشتش گروی نه‌اش بود. بیشتر وقت‌ها تا گچ دیوارها خشک شود، همان‌جا نعشه می‌شد و اینطوری پولی که به زحمت درمی‌آورد را حیف و میل می‌کرد. من نمی‌خواستم مثل اوست موسی باشم. پدرم را می‌گویم. همه او را اوست موسی صدا می‌زنند. ننه زن دوم اوست موسی است.

ننه همیشه در گوشم می‌خواند که بدبختی و فقر باعث شد که زن اوست موسی شود. می‌گفت تو باید سری در سرها دربیاوری و برای خودت آقایی شوی. باید پناه منیر باشی وگرنه منیر هم به سرنوشت من دچار می‌شود. دلم برای ننه خیلی می‌سوخت. با اینکه سواد نداشت؛ ولی تمام تلاشش را می‌کرد که من و منیر برای خودمان کسی شویم. حالا ننه مریض بود. اوضاعش اصلن خوب نبود. می‌ترسیدم تا عید امسال دوام نیاورد. خرج دوا و درمانش زیاد بود. اوست موسی از عهده‌ی خرج و مخارج زندگی برنمی‌آمد. به جای ابنکه ننه را به دکتر ببرد، رفته بود از این دکتر علفی‌ها چند قلم جوشانده گرفته بود.

چند دفعه به سرم زده بود که مدرسه را ول کنم و بروم دنبال یک کاری تا بتوانم ننه را پیش یک دکتر خوب ببرم. ولی ننه قسمم داده بود که مدرسه را ول نکنم که اگر مدرسه را ول کنم، حلالم نمی‌کند. می‌گفت خواب دیده که یک خانم نورانی دست روی سرش کشیده و او حالش خوب شده است. نمی‌دانم به خاطر ما این حرف را می‌زد یا جدی جدی این خواب را دیده بود. حالش که اصلن خوب نشده بود. شاید هم توهم بود. هر وقت دردش زیاد می‌شد به من می‌گفت سوره‌ی نور را برایش بخوانم. بیچاره خودش سواد قرآنی هم نداشت؛ ولی می‌گفت که از یک خانمی شنیده است که سوره‌ی نور شفا دهنده است. سوره‌ی نور را از بس خوانده بودم آیه‌هایش را حفظ شده بودم.

طفلکی منیر خیلی غصه می‌خورد. از وقتی ننه مریض شده بود، اشتهایش کم شده بود و هیچی از گلویش پایین نمی‌رفت.

این‌ها را گفتم که بگویم میان من و قاسمی تفاوت است. قاسمی اصلن به من نگاه هم نمی‌کرد. همیشه چند نفری را دور خودش جمع کرده بود. همیشه یک اسکناس ده تومانی در جیبش بود که از بوفه برای بچه‌ها شیرینی بگیرد؛ ولی من حتی یک‌بار هم نشده بود که با خودم پول ببرم.

کلاس که تمام شد، آقای خیری از من خواست که در کلاس بمانم. نمی‌دانم چه شده بود. همه رفتند و من ماندم.

آقای خیری گفت: «اکبری چیزی شده؟»

گفتم: «نه آقا. چطور؟»

آقای خیری گفت: «انشات رو خوندم. مثل همیشه نبود. اصلن انگار خودت ننوشته بودی. پر از غلط. از لحاظ دستوری ایراد نداشت؛ ولی پر از پرش‌های ذهنی بود. انگار از سر بی‌حوصلگی یه چیزی نوشته بودی. می‌خواستم ازت درس بپرسم دیدم خودت رو قایم کردی. اگه چیزی شده بگو تا با هم حلش کنیم.»

سرم را بالا گرفتم و گفتم: «آخه این مشکل حل شدنی نیست.»

آقای خیری گفت: «هیچ مشکلی نیست که حل نشه. اکبری خدا رو فراموش کردی؟»

نمی‌دانستم چطور بگویم. عادت نداشتم که مشکلاتم را فریاد بزنم. حتمن خود آقا معلم برای خودش کلی مشکل داشت. درست نبود که حالا که تازه رسیده، سفره‌ی دلم را باز کنم و سرش را با مشکلاتمان به درد بیاورم. در همین افکار بودم که ريالای خیری دوباره گفت: «می‌دونی قرار بود یک ماه مشهد بمونم؛ ولی یه شب یهو عجیب خسته شدم. به یکی از خادم‌ها گفتم می‌رم چند دقیقه‌ای استراحت کنم. تا چشمم رو بستم، یه خواب عجیب دیدم. دیدم حالت خوش نیست و من رو دارن از حرم بیرون می‌کنن. دیگه همون موقع بود که گفتم باید هرطور هست برگردم. حالا بگو چی شده؟»

گفتم: « ننه مریض شده. خیلی مریضه. همه چی افتاده گردن من. شب‌هام مدام بیدار می‌شم ببینم یوقت به چیزی احتیاج نداشته باشه. خیلی می‌ترسم که یوقت زبونم لال زنده نمونه.»

آقای خیری گفت: «انشالله که حالش خوب میشه. دکتر بردینش؟»

گفتم: «جوشونده بهش میدم. ولی حالش خوب نمیشه.»

گفت: «جوشونده؟ باید دکتر ببینتش پسر خوب. چند وقته مریضه؟»

گفتم: «یک ماهی میشه.»

گفت: «خواهر و برادرم داری؟»

گفتم: «یکی هست. خواهرم کوچیک‌تره. چهار سالشه.»

گفت: «اینجوری که سخته. باید به اونم برسی. وقتایی که مدرسه هستی کی بهش رسیدگی می‌کنه؟»

گفتم: «به همسایه سپردمشون؛ ولی باز دلم پیش ننه است. اصلن تمرکز ندارم.»

گفت: «آدرس خونتون رو بنویس.»

گفتم: «آقا بخدا دروغ نمی‌گیم. نکنه فکر کردین دروغ می‌گم؟»

گفت: «می‌دونم دروغ نمی‌گی. یکی از دوستام دکتره ازش می‌خوام که بیاد مادرت رو معاینه کنه.»

نمی‌خواستم بیاید و وضع زندگی‌مان را ببیند. گفتم: «آقا خودمون دکتر بردیمش.»

آقای خیری گفت: «باشه. نگران نباش. این دوستم خیلی حاذقه. اونم معاینه‌اش کنه بد نیست. آدرس رو بنویس.»

گفتم: «آخه آقا. آخه نمی‌خوام مزاحمتون بشم.»

گفت: «من می‌خوام کمکت کنم. تو بهترین شاگرد کلاسی. حیفه که اینجوری عقب بیفتی.»

با اکراه آدرس را نوشتم و به آقای خیری دادم و دعا کردم که فراموش کند.

صبح روز بعد وقتی من مدرسه بودم، آقای دکتر به دیدن مادرم رفته بود. وقتی به خانه رفتم. دیدم یک ظرف میوه کنار مادرم هست. مادرم نشسته بود و منیر هم سرش را روی زانوی مادرم گذاشته بود. مادرم رنگ و رویش بهتر شده بود. گفتم: «چه خبره؟»

مادرم خندید و گفت: «خدا اون آقا و خانم خَیر رو خیر بده. با یه دکتر اومده بودند. این خوراکی‌ها را هم اونا خریده بودند. یخچال رو هم پر کردند. دکتر گفت که خوب می‌شم. فقط باید داروهام رو سر وقت بخورم و تغذیه‌ام هم خوب باشه. برام یه سوپم بار گذاشتن. دیدی مادر گفتم خوب می‌شم.»

مادر خوب شده بود. چشم‌هایش که این را می‌گفت. یک هفته بعد مادر خوب خوب شده بود. آقای خیری با آن فرشته‌هایی که فرستاده بود، زندگی‌ام را پر از نور کرد. همان موقع بودم فهمیدم که هیچ مشکلی نیست که خدا نتواند آن را حل کند.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.