لیلا علی قلی زاده

جاسوس

دختری که کنارش ایستاده بود با صدایی لرزان جیغ خفه‌ای کشید. فوری مسیر نگاه دختر را دنبال کرد و دید درست در سمت شمال‌شان، توده‌ایی از گرد و غبار سیاه رنگ در آسمان پدیدار شده است. تمام عابران و ماشین‌ها ایستاده بودند و آن منظره‌ی دهشتناک را نظاره می‌کردند. انگار که قیامت شده باشد و کوه‌ها در حال فروپاشی باشند. زمین زیر پایشان شروع کرد به لرزیدن. دختر بی‌اختیار دست او را گرفت. داوود دستش را محکم فشرد و گفت: «بیا نباید اینجا بایستیم. باید یه جا پناه بگیریم.»

مردم در خیابان فریاد می‌زدند. همهمه‌ای به پا شده بود. راننده‌ها از شدت ترس کنترل‌شان را از دست داده بودند. راننده‌ایی ماشین را داخل جوی آب انداخت. دیگری با جدول‌های کنار بلوار برخورد کرد و ماشین دیگری به شدت از پشت با آن تصادف کرد. همه به این سو و آن سو می‌دویدند. به دنبال سرپناه. داوود دست دختر را گرفته بود. با عجله به سمت پارک جلوی خانه‌شان می‌دویدند. به نظرش آن فضا از همه‌جا امن‌تر بود.

ناگهان برقی در آسمان پدیدار شد. در کسری از ثانیه صدایی بلند و کر کننده شنیده شد. آسمان سیاه شد. ابرهای باران‌زا کل شهر را پوشاندند. ابرها سریع و بی‌وقفه می‌باریدند. داوود در محوطه‌ی بازی زیر سرسره بازی بچه‌ها به دختر نگاه کرد. پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. هنوز آثار کودکی در چهره‌اش نمایان بود. تازه متوجه شده بود که حتی اسم دختر را هم نمی‌داند. به دختر گفت: «فکر کنم قیامت شده. تو مثل یه موش آب‌کشیده شدی.»

دختر از شدت ترس زبانش بند آمده بود. فقط مثل بچه‌ها گریه می‌کرد.

داوود گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ می‌ترسی؟»

دختر گفت: «کاشکی از خونه بیرون نیومده بودم. من مادرم رو ناراحت کردم. اون نفرینم کرد.»

داوود خندید: «نفرین مادرت همه رو گرفت. راستی اسمت چیه؟»

دختر از خنده‌ی داوود حرصش گرفته بود. گفت: «نباید مسخره کنی. مادرم خیلی مومنه.»

بعد شروع کرد به دعا کردن.

داوود یک چشمش به دختر بود و چشم دیگرش به آسمان که دم به دقیقه سیاه‌تر می‌شد. به دختر گفت: «نگفتی اسمت چیه؟»

دختر گفت: «اسمم سمیراست ولی دوستام سمی صدام می‌کنند.»

داوود گفت: «سمّی؟ چه اسمه با مسمایی.»

سمیرا گفت: «چطور می‌تونی اینقدر خونسرد باشی و لوده بازی در بیاری. برایت مهم نیست که دنیا به آخر رسیده باشه.»

داوود در چشم‌های سمیرا خیره شد و با نیشخندی که رولبانش بود، گفت: «آخه من مامان و بابام رو اذیت نکردم.»

اشک از چشم‌های سمیرا سرازیر شد و آرام زیر لب گفت: «من نمی‌خوام بمیرم.»

داوود گفت: «نترس نمی‌میری. دوباره یکی از اون آزمایش‌های هسته‌ایشون رو انجام دادن. احتمالاً فقط نتونی بچه‌دار شی.»

سمیرا گفت: «چی؟ تو از کجا می‌دونی؟»

داوود گفت: «من ماه پیش از سربازی فرار کردم. اگه من رو بگیرن احتمالاً اعدامم می‌کنن. چون من یه چیزایی فهمیدم. اونا زیر دماوند یه مرکز هسته‌ای دارن.»

سمیرا با دهان باز به او نگاه می‌کرد: «یا خدا. چه چیزا می‌دونی. راستی راستی یا من رو سر کار گذاشتی.»

داوود دوباره خندید و گفت: «تو خیلی ساده‌ایی. همه چی رو می‌خوای به نفرین مادرت ربط بدی. نه دخترجون این یه گندی هست که اونا زدن.»

دختر گفت: «باید با مامانم حرف بزنم.» و تلفنش را از کیفش در آورد.

داوود با بهت نگاهش می‌کرد.

سمیرا گفت: «لعنتی کار نمی‌کنه.»

داوود گفت: «انتظار داشتی کار کنه. واقعا یه تخته‌ات کمه‌ها. الان تا یه مدت طولانی هیچی کار نمی‌کنه تا اونا ببین چطور می‌تونن این گند رو لاپوشونی کنن.»

سمیرا گفت: «تو از این طور حرف زدن نمی‌ترسی؟»

داوود خندید و گفت: «برای کسی که به آخر خط رسیده دیگه ترس معنا نداره. انگار بارونم داره بند میاد. بیا من تو رو تا خونتون می‌رسونم.»

سمیرا با نگاهی حاکی از قدردانی به او خیره شد و گفت: «کاش منم اینقدر شجاع بودم.»

داوود گفت: «هر وقت مامانت تو رو از شیر گرفت شجاع می‌شی نگران نباش. ولی درباره‌ی این چیزا که گفتم به هیچ کس نگو برات دردسر درست می‌شه.»

خیابان‌ها اندکی خلوت‌تر شده بود. انگار همه برای خودشان سرپناهی پیدا کرده باشند. اوضاع رفته‌رفته به‌سامان می‌شد و داوود که سمیرا را تا خانه‌شان دنبال می‌کرد آرام به او گفت: «اگه این اوضاع درست شد و زنده موندیم، می‌تونی رو دوستی من حساب کنی.»

سمیرا گفت: «من دیگه تو فکر دوستی با هیچ پسری نیستم. حتی تو. اون‌جا زیر سرسره خیلی دعا کردم که بارون بند بیاد و آسمون روشن بشه. به خدا قول دادم که دیگه کار خطایی نکنم.»

داوود خندید و گفت: «باشه دختر کوچولو. به هرحال می‌تونی شماره‌ی من رو داشته باشی. شاید یوقت احتیاجت شد.»

سمیرا با بی‌حوصلگی گفت: «باشه بگو. حفظش می‌کنم.»

داوود گفت: «۰۹۱۲۱۲۳۱۲۳۴»

سمیرا گفت: «اوه چه شماره‌ی شاخی. چیه نکنه آقازاده‌ایی؟»

داوود خندید و گفت: «شاید.»

سمیرا گفت: «خوب دیگه رسیدیم. تو می‌تونی بری.»

داوود گفت: «باشه ولی اول برو تو خونه. اگه همه چی به سامان بود از پنجره‌ی خونه برام دست تکون بده.»

سمیرا با خنده از او جدا شد. چند دقیقه بعد در حالی‌که سرخوشانه می‌خندید از پنجره‌ی طبقه‌ی اول پیدایش شد.

***

داوود با خیال راحت از او جدا شد. شبکه‌های تلفنی تا چند روز قطع بود و اخبار ساعت ۹ اعلام کرد که یک معدن در نزدیکی کوه دماوند ریزش کرده است که تا کنون خسارات و تلفات زیادی را به بار آورده است. زمین لرزه‌ای که در برخی از نقاط احساس شد، ناشی از موج انفجار در معدن بوده است. اختلالی هم که در شبکه‌های تلفنی ایجاد شده است به خاطر خرابکاری آن‌وری‌ها بوده است.

سمیرا با خودش فکر کرد که داوود او را سرکار گذاشته بود. شماره‌ی داوود را گرفت تا چند لیچار بارش کند. ولی هیچ کسی پشت خط جواب نداد. سمیرا چندبار دیگر هم سعی کرد با داوود تماس بگیرد ولی موفق نشد. زیر لب گفت: «به جهنم. من که دیگه تصمیم گرفتم دختر خوبی باشم. حالا بازم به خیر گذشت که قیامت نشده بود.»

در همین افکار بود که با دیدن تصویر داوود در صفحه‌ی تلویزیون جیغ کوتاهی کشید. شبکه‌های دولتی او را به عنوان جاسوس و خرابکار معرفی کرده بودند و از مردم خواسته بودند در صورت مشاهده‌ی او مقامات را در جریان بگذارند.

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. سلام عزیزم
    بازم مثه همیشه تصویرسازیت خوب و عالی بود.
    اما نتیجه آخرش رو دوست داشتم خودم بفهمم با همون تعریفها و تصویرسازی‌هات.
    من بر خلاف زهرا، آخرش تو ذوقم خورد از اینکه خودت راست‌حسینی همه چیزو ریختی رو دایره و گفتی.😄 بنظر شخصی من البته! اینجا در لفافه گفتن بیشتر جواب میداد، چون بحث جاسوس و جاسوس‌بازی هم بود بیشتر می‌چسبید.
    جسارت منو برای نظرم به بزرگیت ببخش😘💕

    1. سپیده جان به نظرم چندان هم واضح نیست که داستان آخرش چی بوده. به نظرت اخبار راست گفته و پسر واقعا جاسوس بوده یا پسر راست گفته و اون‌ها برای لاپوشونی این وضعیت اون رو می‌خوان مقصر جلوه بدن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.