لیلا علی قلی زاده

عروسی تارا

هر اندازه روز عروسی نزدیک‌تر می‌شد، دلشوره‌های تارا هم بیشتر می‌شد. احساس عجیبی داشت. با آنکه همه چیز خیلی خوب و طبق روال پیش می‌رفت؛ ولی دارای احساسات ضد و نقیضی بود. گاهی خوشحال بود و گاهی غمگین. گاهی برای رسیدن این روز بی‌قرار بود و گاهی از این انتظار بیزار می‌شد و می‌خواست به همه چیز پایان دهد. فکری مثل خوره به سرش افتاده بود که در روز عروسی‌اش اتفاق بدی خواهد افتاد و این عروسی سر نخواهد گرفت. با این وجود نمی‌توانست چیزهایی که در سرش می‌گذشت را برای کسی بازگو کند. داماد عاقله مردی از یک خاندان بزرگ بود و همه روی این عروسی و ارتباطات تازه که به سبب ازدواج شکل می‌گرفت، حساب باز کرده بودند. در واقع ازدواجشان قراردادی بود که داد و ستدهای تجاری میان خانواده‌ها براساس آن شکل می‌گرفت.

تارا چندباری با داماد نشست و برخاست کرده بود و او را مردی متین و دوست‌داشتنی یافته بود؛ ولی هربار که تنها می‌شد، نگران می‌شد که نکند این مرد تنها ظاهری مقبول داشته باشد؟ مطمئن بود که برای آن مرد دخترانی زیبا از خانواده‌های بهتری وجود داشت. انتخاب داماد ظن او را برمی‌انگیخت. به این انتخاب، حس خوبی نداشت. البته او در ابتدا نسبت به این عروسی خوش‌بین بود. همه نگرانی‌هایش با آمدن دخترعمویش شکل گرفت.

در کودکی میان او و دخترعمویش چنان صمیمیتی برقرار بود که همه آن‌ها را دوقلوهای جدانشدنی می‌دانستند. این صمیمیت تا قبل از دانشگاه هم ادامه داشت؛ ولی بعد از اینکه دخترعمویش سارا برای تحصیل به شهر دیگری رفت، آرام آرام فاصله‌ای محسوسی میانشان ایجاد شد. حالا درست با شنیدن خبر عروسی‌اش، سارا به بهانه‌ی فارغ شدن از درس و دانشگاه و دلتنگی برای صمیمی‌ترین دوستش به خانه‌ی آن‌ها آمده بود. سارا در اولین باری که داماد را دید، حس حسادت به جانش رخنه کرد و مصمم شد تمام تلاشش را برای سر نگرفتن این ازدواج انجام دهد. او از سادگی و صفای باطن تارا استفاده کرد و شروع به پروراندن افکار شومی درباره‌ی ازدواج‌هایی با این همه اختلاف در ذهن تارا کرد.

تارا تا قبل از ورود سارا هیچ نگرانی نداشت؛ اما بعد از آمدن او نگرانی‌اش دم به دم افزایش می‌یافت. خیلی دوست داشت درباره‌ی نگرانی‌هایش با داماد حرف بزند؛ ولی می‌ترسید حرف‌هایش به مذاق داماد خوش نیاید و داماد از ازدواج با او منصرف شود. انصراف از ازدواج در این مرحله از سمت داماد، بی‌آبرویی بزرگی برای خانواده‌شان بود. حرف‌هایی که روی دلش تلنبار شده بود او را مدام نگران آن اتفاق شوم می‌کرد.

سارا دیگر آن دختر دوست‌داشتنی و ساده‌ی دیروز نبود. تحصیل در شهری بزرگ از او فرد دیگری ساخته بود. روابط متعددی با جنس مذکر داشت و مردان را به خوبی می‌شناخت. به فوت و فن‌های دلبری و تسخیر یک مرد به طور کامل آشنا بود. در اولین دیداری که با داماد داشت، پیش خودش فکر کرده بود که این داماد حیف است که قسمت دخترعموی ساده‌ دلش شود. برای همین می‌خواست کاری کند که دخترعمویش به افکار مالیخولیایی دچار شود.

هرچه به زمان عروسی نزدیک‌تر می‌شد، داماد در تصمیمش برای ازدواج با دختری از طبقه‌ی پایین‌تر که تحصیلات دانشگاهی هم ندارد، مرّدد می‌شد. در تمام قرارهای اخیرشان احساس کرده بود که عروس چیزی را از او پنهان می‌کند و در حضور او معذب است. او هیچ صمیمتی در این قرارها ندیده بود. از وقتی دخترعموی عروس آمده بود، احساس کرده بود که دخترعمویش صمیمیت بیشتری نسبت به خود عروس دارد. کمی هم احساس انزجار نسبت به عروس پیدا کرده بود. وقتی در خلوت به او فکر می‌کرد، بیشتر از تصویر عروس، تصویر دخترعموی خندان و شادابش را می‌دید. قیافه‌ی عروس در این روزها اصلن زیبا نبود. زیر چشمانش گود افتاده بود. معلوم بود چیزی را از او پنهان می‌کند. چندبار خواسته بود از او درباره‌ی علت ناراحتی‌اش پرس‌ و جو کند؛ ولی نتوانسته بود. تارا با او احساس راحتی نداشت.

هرچه به عروسی بیشتر نزدیک می‌شد، سارا احساس می‌کرد فرصت‌ها در حال سوخت است. او نمی‌خواست این عروسی سر بگیرد. با وجود تمام تلاش‌هایش هنوز داماد از راه به در نشده بود و به ظاهر در ازدواجش با تارا مصمم بود. اگر داماد تنها یک اقدام کوچک انجام داده بود، او می‌توانست به سرنگرفتن این عروسی خوش‌بین باشد. باید داماد را تنهایی ملاقات می‌کرد؛ ولی این کار تقریبا غیر ممکن بود. خانواده‌‌ها چنان به سنت‌ها پایبند بودند که در این دیدارها حتی یک‌بار هم نشده بود که چند دقیقه‌ای با داماد تنها باشد. حتی خود تارا هم با داماد تنها نبود و همیشه ملاقاتشان در حضور یک نفر صورت گرفته بود.

باید از دخترعمویش می‌خواست که دیداری را قبل از عروسی صورت بدهد و قبل از عروسی با دامادش حرف بزند. سارا خودش را برای این دیدار آماده کرده بود.

تارا از طرف دخترعمویش تحت فشار بود. دلیل این همه اصرارهای او را برای ملاقات با داماد نمی‌دانست. بیشتر از پنج روز تا روز عروسی نمانده بود و معلوم بود سر داماد حسابی شلوغ است؛ ولی سارا اصرار می‌کرد که وقت داماد را بگیرند و از آنچه در سرش است را برای داماد بگوید. تارا خوب می‌دانست که این قرار هم بی‌فایده است و او باز هم قادر نیست از درونیاتش برای داماد بگوید. با این وجود دلش نمی‌آمد درخواست دخترعمویش را رد کند و توسط والدینش برای داماد پیغام فرستاد که باید او را ببیند. داماد روز بعد از گرفتن پیام به دیدار آن‌ها آمد. سارا لباس زیبا و خوش‌رنگی به تن کرده بود. لباسی ارغوانی رنگ از پارچه‌ای ابریشمی با دامنی به رنگ یاقوتی از پارچه‌ی کمی ضخیم‌تر. گیسوانش را به خوبی آراسته بود و شال یاقوتی زیبایی به سرش انداخته بود. تارا یک پیراهن ساده‌ی ابریشمی سفید به تن کرده بود و دامنش هم به رنگ سبز تیره بود. شالش هم مثل پیراهنش سفید بود. او هیچ وقت دوست نداشت رنگ‌های تند را امتحان کند.

در اتاق انتظار داماد نشسته بود و مجله‌ای از دنیای اقتصاد و تجارت را مطالعه می‌کرد که دخترعموها وارد شدند. داماد سرش را بالا گرفت و سارا را دید. او مثل یاقوت زیبا و پر درخششی بود. نمی‌توانست نگاهش را از او برگیرد و با صدای ملایم سلام عروس تازه متوجه حضور کمرنگ او شد. در لباس ساده‌ایی که پوشیده بود، اصلا دیده نمی‌شد. داماد پیش خودش فکر کرد که این نجابت و سادگی عروس دیگر برایش جذابیت ندارد. عروس اصلا ویژگی منحصر به فردی ندارد و در مقابل دخترعمویش مثل یک نگین انگشتری است.

چند دقیقه‌ای از ملاقاتشان به گفت و شنودهای معمولی گذشت تا اینکه سارا گفت: «آقای جواهریان از روزی که من اینجا اومدم متوجه شدم که دخترعموم بابت این ازدواج خوشحال نیست. این عدم خوشحالی رو در دیدارهاتونم احساس کردم. هیچ صمیمیتی بین شما وجود نداره. به نظرتون این عجیب نیست؟»

تارا و داماد هر دو از این حرف معذب شدند. سارا دوباره با خیره شدن به چشمان داماد گفت: «این ملاقات به اصرار من صورت گرفت. شما باید تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنید. اگر ازدواج صورت بگیره و شما بعد متوجه بشین که برای هم ساخته نشدین، اشتباه بزرگی صورت گرفته. شما اینطور فکر نمی‌کنین؟»

داماد کمی احساس سبکی می‌کرد. انگار سارا حرف دل او را زده باشد و بدون اینکه به تارا نگاه کند در چشم‌های سارا خیره شد و گفت: «راستش من هم چندان احساس خوبی ندارم. روزهای اول بی‌صبرانه منتظر سرگرفتن این ازدواج بودم ولی هرچه به زمان عروسی بیشتر نزدیک می‌شود، احساس می‌کنم که سر گرفتن این ازدواج اشتباهه. ما حتی در مکالمه‌ی عادی هم مشکل داریم. تارا چیزی رو از من پنهان می‌کند.»

تارا دستپاچه به نظر می‌رسید. احساس می‌کرد که بعد از این قرار دیگر داماد را نخواهد دید و خانواده‌اش او را مقصر برهم خوردن همه چیز خواهند دانست. او باید کاری می‌کرد. برای همین گفت: «این حرف‌ها الان چه معنایی داره. برای سرگرفتن این عروسی هزینه‌ی زیادی شده. همه کارها انجام شده. میهمان‌ها دعوت شده‌اند. این حرف‌ها به نظرم بی‌معنیه.»

داماد احساس کرد عروس مثل احمق‌ها رفتار می‌کند. از این رفتار احمقانه منزجر شد. اگر عروس فقط یک کلمه درباره‌ی علاقه‌اش به او گفته بود، او از تصمیمش منصرف می‌شد. او به تارا گفت: «هر چقدر هم هزینه شده باشه. اهمیتی نداره. مهم اینه که من احساس می‌کنم شما هیچ علاقه‌ای به من نداری و تحت فشار خانواده می‌خوای با من ازدواج کنی.»

تارا مستاصل بود. حرف زدن از علاقه‌اش پیش دخترعمویش برایش سخت بود. گفت: «اینطور نیست. من فقط نگرانم که بعد از ازدواج خیانت ببینم.»

داماد با بهت او را نگاه کرد و گفت: «این نگرانی تنها از یک ذهن مالیخولیایی سر می‌زنه. چرا باید چنین چیزی به ذهنت خطور پیدا کنه. اگه عشق وجود داشته باشه، خیانت معنایی نداره.»

سارا با درایت و سیاست گفت: «نباید در مورد تارا اینطور حرف بزنید. به هرحال اون در یک خانواده بسته بزرگ شده و هیچ شناختی نسبت به این مسائل نداره.»

داماد فکر کرد که دخترعموی عروس چقدر خوب حرف می‌زند و در مقابل عروس به جای حرف زدن از آنچه که در دل داشت، حرفش را می‌پیچاند.

داماد گفت: «چرا فکر می‌کنید من بهتون بعد از ازدواج خیانت می‌کنم؟»

تارا مردد بود که حرفش را بزند یا نه که سارا گفت: «اون فکر می‌کنه که انتخاب‌های بهتری هم برای شما وجود داشت. من فکر می‌کنم اون اعتماد به نفس پایینی داره و این افکار از اعتماد به نفس پایینش ناشی می‌شه.»

تارا دلش می‌خواست زمین دهان باز کند و او را به بلعد. از اینکه دخترعمویش به راحتی راز دل او را بازگو می‌کرد، ناراحت و خشمگین بود.

داماد گفت: «واقعا اینطور فکر می‌کنید؟»

تارا نتوانست یک کلمه هم حرف بزند و درحالی که سعی می‌کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد با اشاره‌ی دست و سر از داماد عذرخواست و اتاق را ترک کرد.

داماد بهت زده چند ثانیه‌ای با نگاهش او را دنبال کرد که سارا گفت: «متاسفم. دختر عموم خیلی ضعیفه. تو ابراز احساساتش خیلی ناشیه. به نظرم شما دو نفر اصلا مناسب هم نیستین و شما باید با فردی ازدواج کنید که مناسب شما باشه.»

داماد چند دقیقه‌ای به چشمان سارا خیره شد و بعد گفت: «بله. اون از لحاظ عقلی به کمال نرسیده. قطعا در زندگی زناشویی به مشکل برمی‌خوریم. جلوی اشتباه رو از هرجا بگیریم منفعته. خدا رو شکر که شما اینجا بودین و باعث این شفافیت شدین.»

بیشتر از چند روز تا عروسی نمانده بود که داماد از ازدواج انصراف داد. تارا تا مدت‌ها از اتاقش بیرون نمی‌آمد.

چند ماه بعد از بهم خوردن عروسی، داماد با دختر دیگری ازدواج کرد. این ازدواج بدون هیچ گونه مقدماتی و خیلی سریع شکل گرفت. حتی عده‌ی میهمان‌های شرکت کننده در جشن هم آنقدر کم بود که کسی نمی‌دانست عروس کیست.

آن‌هایی که به مراسم دعوت شده بودند، بعدها به گوش تارا رساندند که عروس کسی نبود جز بهترین دوست و دخترعمویش سارا.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.