لیلا علی قلی زاده

داستانی بر اساس موسیقی متن فیلم اوپنهایمر

روز اول

انتقام یک روح

نازنین بر لبه‌ی پرتگاه ایستاده بود. کافی بود یک قدم دیگر بردارد تا از پرتگاه سقوط کند؛ اما او بی‌هیچ ترسی آنجا ایستاده بود و همراهانش را تماشا می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر، یک پرچم کنار چند تخته سنگ قرار داشت که می‌توانست اسمش را روی آن پرچم ببیند. همراهانش روی زمین نشسته بودند و به آن پرچم خیره شده بودند و هر کسی درباره‌ی او چیزی می‌گفت. خاطراتشان را دوست داشت؛ اما نیلوفر خاطره‌ای جعلی از او تعریف می‌کرد. نیلوفر هیچ‌وقت با او خوب نبود. نیلوفر کنار سیاوش نشسته بود. حلقه‌‌ی در انگشت حلقه‌ی نیلوفر قرار بود در دستان او باشد. خاطره‌ی جعلی نیلوفر حال او را به هم می‌زد. به کنارش رفت و دست‌هایش را دور گردن نیلوفر حلقه کرد. نیلوفر هاله‌ای سرد و کشنده را اطراف خود احساس کرد. گفت: «دارم خفه می‌شم. نباید اینجا می‌اومدیم. یادآوری اون روز حالم رو اینجوری کرده.»

سیاوش چشمانش را بست و گفت: «روز وحشتناکی بود.»

بقیه هم تایید کردند.

نازنین حلقه‌ی دستانش را تنگ‌تر کرد.

دانه‌های درشت عرق بر روی سر و صورت نیلوفر نشست.

مریم گفت: «نیلوفر حالت خوب نیست؟ چرا داری تو این سرما عرق می‌کنی؟»

نیلوفر به سختی گفت: «نمی‌دونم چم شده. گرممه نه سردمه. دارم خفه می‌شم. خدای من نمی‌خوام بمیرم. کمک. کمک. کمک.»

صورت نیلوفر قرمز شده بود. روی زمین افتاد و در حالی که تقلا می‌کرد راه گلویش را باز کند با التماس به همراهانش خیره شده بود. همراهانش شوکه شده بودند و احساس می‌کردند، نیلوفر مسخره‌بازی درمی‌آورد. هیچ کدام از جایشان تکان نخوردند و با دهان‌هایی باز او را تماشا کردند.

نیلوفر جایی میان مرگ و زندگی دست و پا می‌زد. حالا می‌توانست نازنین را ببیند.

نازنین به او گفت: «دیگه فرصتی نداری. یا حقیقت رو بگو یا با من باید به اون دنیا بیای.»

نیلوفر التماس کرد: «نه. من می‌خوام زنده بمونم. خواهش می‌کنم منو ببخش. اگه حقیقت رو به اونا بگم بازم برام فرقی نمی‌کنه. نمیزارن زنده بمونم. خواهش می‌کنم. برای تو چه فرقی می‌کنه؟ بزار من بمونم. من سیاوش رو دوست دارم.»

نازنین گفت: «نه تو لیاقت نداری. نباید زنده بمونی. حقیقت رو بگو وگرنه می‌کشمت.»

نیلوفر فریاد زد: «تو یه روح خبیثی. نمی‌تونی به من آسیب بزنی. گورت رو گم کن.»

نازنین خندید و گفت: «بدرود.»

برای لحظه‌ای نفس کشیدن برای نیلوفر راحت شد. نازنین از او فاصله گرفته بود. همراهانش او را نگاه می‌کردند که فریاد می‌زد و اصواتی نامفهوم از دهانش بیرون می‌آمد. سیاوش به سمت او رفت تا او را که به آن حال دچار شده بود آرام کند؛ ولی نیلوفر عقب‌عقب می‌رفت و به فضای پشت سر سیاوش نگاه می‌کرد و در همین حین مدام فریاد می‌زد: «جلو نیا. جلو نیا. من می‌خوام زنده بمونم. من هیچی به اونا نمی‌گم.»

بقیه با نگرانی به نیلوفر که شبیه جن زده‌ها شده بود، خیره شده بودند. رنگ به صورت نداشت. چشم‌هایش از کاسه بیرون زده بود و دانه‌های درشت عرق روی صورتش نشسته بود. بدتر از آن، صدایش نامفهوم بود. معلوم نبود چه می‌گوید. تنها سیاوش بود که جرئت کرد به او نزدیک شود. سیاوش فریاد زد: «نیلوفر. نیلوفر.»

ولی نیلوفر به لبه رسیده بود و تعادلش را از دست داد. او برای کتمان کردن رازش، بهای سنگینی پرداخت کرد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.