لیلا علی قلی زاده

اولین یادداشت روزانه‌ی آنلاین

 

۱۶ دی ۱۴۰۲

نیمه‌شب

چند دقیقه‌ای هست که به رختخواب پناه آورده‌ام که کتاب بَعد را تمام کنم. خودآزاری هم دارم. به عمد این کتاب را به ساعات آخر شب موکول می‌کنم. ولی دفترچه یادداشت آنلاین شاهین را می‌بینم. خواندن روزنوشت او از کتاب بعد لذت‌بخش‌تر است. وقتی به سطری می‌رسم که دانیال کوبیده زد و او باقلاقاتق، یاد باقلاقاتق پر روغن آن روزهای رویایی می‌افتم که به آن لب نزدم و به جایش اردک خوردم.

وسوسه می‌شوم که دفترچه یادداشت آنلاینم را راه بیندازم. در عرض چند ثانیه پشیمان می‌شوم و می‌گویم از فردا. شاید اصلن فردایی در کار نباشد، پس دم را غنیمت می‌شمارم.

کمی از نیمه‌شب گذشته

در عرض یک ساعت پرونده‌ی داستان بَعد تمام می‌شود. داستان درباره‌ی پسری است که توانایی دیدن روح مردگان را دارد. با استفاده از این حقیقت که روح‌ها دروغ نمی‌گویند به اسرای پی‌می‌برد. این توانایی برایش دردسر ایجاد می‌کند و در آخر به رازی پی‌ می‌برد که نباید هیچ‌وقت از آن خبردار می‌شد.

دلم می‌خواهد کتاب دیگری را شروع کنم ولی اگر نخوابم صبح خواب می‌مانم. یک‌شنبه‌ها همیشه سرم شلوغ است‌.

۱۷ دی

⏳برای صبحانه عدسی گذاشته‌ام. محمد هستی را به مدرسه می‌برد و با نان تازه برمی‌گردد. تا او برگردد کمی زبان می‌خوانم. به محض بیرون رفتنش از خانه، به سراغ اجرای چالش می‌روم. می‌خواهم موسیقی فیلم رقصنده با گرگ را گوش بدهم؛ اما بی‌اختیار به سراغ موسیقی متن فیلم اوپنهایمر می‌روم. این فیلم را ندیده‌ام ولی موسیقی آن به من کمک می‌کند که داستانی کوتاه بنویسم. بعد قرار کاری‌ام را تنظیم می‌کنم. کمی دیرتر که بروم به همه کارهایم می‌رسم.

⏳حیوانات را به اقتضای سن کودکان ساده می‌کنم و به آن‌ها آموزش می‌دهم. به بچه‌های امروز جغد یاد دادم. پیشرفت‌شان ملموس بود. کار کردن با آن‌ها برایم نعمت است. بدون اینکه هزینه‌ای دریافت کنم در کلاس حاضر می‌شوم. من به آن‌ها آموزش می‌دهم و آن‌ها به من عشق می‌دهند. معامله‌ای برد برد.

⏳در راه برگشت برای مریم هدیه‌ای می‌گیرم. می‌دانم چه می‌خواهم. امیدوارم فروشنده آن را نفروخته باشد. آن لباس به مریم می‌آید. فروشنده از اینکه در عرض یک دقیقه خرید می‌کنم تعجب می‌کند. می‌خندم و می‌گویم قبلن آن را دیده بودم.

⏳در مسیر خانه گربه‌ای را می‌بینم با دم سوخته که با دیدن من پا به فرار می‌گذارد. هربار که حیوانی آسیب دیده را می‌بینم به این فکر می‌کنم که چرا بعضی از انسان‌ها تا این حد بی‌رحم هستند و برای تفریح راضی به خراب کردن زندگی موجودی دیگر می‌شوند. تمام انرژی که از بچه‌ها گرفته‌ام با دیدن این صحنه خالی می‌شود.

⏳باید ساعت دوازده به دنبال دخترم بروم. برای ناهار می‌خواهم غذا از بیرون بگیرم پس فرصت دارم که به کارهایم رسیدگی کنم. به داستانی که قبل کلاس نوشته‌ام نگاهی می‌اندازم و بعد آن را روی سایت بارگذاری می‌کنم و دو طرح دیگر برای نشانگر کتاب می‌زنم.

⏳در راه مدرسه سر موضوع کوچکی از دستم ناراحت می‌شود. تا خانهدهیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. در خانه تا چشمش به مرغ‌های طعم‌دار شده،می‌خورد، ناراحتی‌اش را فرموش می‌کند و با خوشحالی غذایش را می‌خورد.

⏳دو ساعت هم کلاس نقاشی بعداز ساعت دو دارم. هوا سرد شده است. من لباس‌های گرم را دو روز پیش جمع کردم و قصد ندارم دوباره آن‌ها را بیرون بیاورم. فعلن من و هوا با هم سر لج افتاده‌ایم.

⏳ساعت دو باید از خانه خارج شوم تا قبل از آن کتاب بار هستی از میلان کوندرا را باز می‌کنم. جمله‌‌ای توجهم را جلب می‌کند. “یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.” کتاب‌هایی که در پیش‌رویم قرار گرفته‌اند، اتفاقی نیستند. این جمله انگار تکرار داستان سفر روح است.

⏳از راه پله پایین می‌‌آیم که صدای میو‌میوی گربه‌ای توجهم را به گربه‌ی عسلی رنگی جلب می‌کند. به نظر می‌رسد که گرسنه باشد. دوباره تا طبقه‌ی سوم بالا می‌روم که کمی کالباس برای گربه بیاورم. گربه دنبالم راه می‌افتد تا پاگرد خانه‌مان. غذا را در دست می‌گیرم و دوباره تا پایین خانه گربه دنبالم می‌کند.

⏳تکه کالباس را همان‌جا جلویش می‌اندازم و به کلاس می‌روم.

⏳وضعیت نقاشی بچه‌ها خیلی خوب شده است. چقدر حس خوبی به آن‌ها دارم.

⏳دیر به خانه می‌رسم. امروز زمان بیشتری با بچه‌ها بودم و نمایش‌نامه نویسی را از دست دادم.

⏳وقتی از کلاس برمی‌گردم، دوباره گربه را در پارکینگ می‌بینم. پشتش عسلی است. تمام بدتش خاکستری. بی‌درنگ نام عسلی به ذهنم می‌اید و همان لحظه به پانداناز هم فکر می‌کنم. به اسمی که استاد روی گربه‌شان گذاشته است. حوصله ندارم به اسم دیگری فکر کنم. تا خانه دنبالم می‌اید.

⏳کلاس نقاشی سوم خانه‌ی دوستم مریم برگزار می‌شود. برای او هدیه‌ای خریده‌ام. چند روز پیش تولدش بود و فرصت نکرده بودم به او سر بزنم. مریم می‌گوید چند دقیقه پیش لایو استادت در اینستاگرام بود. چقدر مریم را به نوشتن تشویق کردم. لایوهای استاد را هم دنبال می‌کرد ولی استمرار در نوشتن کار هرکسی نیست.

⏳حالا که مشغول نوشتن هستم، گربه پشت در خانه‌مان است. تشنه بود برایش آب گذاشتم. گندم مرغی چند وقتی کمیاب شده است و دیگر نمی‌توانم به کبوترها غذا بدهم. حالا گربه‌ای پیدا شده که خانه‌ی ما را رها نمی‌کند. کاش همسایه‌ها به او کاری نداشته باشند و همین‌جا تا پایان زمستان بماند. محمد نگران همسایه روبرویی است که از دیدن گربه زهره‌ترک شود. به همسایه زنگ می‌زنم و می‌گویم که پشت در خانه‌مان یک گربه روی پادری خوابیده است که بی‌هوا در را باز نکند و نترسد. محمد حوصله‌ی حیوانات را ندارد. مدام ابراز ناراحتی می‌کند و ادعا می‌کند که ما پای گربه را به آپارتمان باز کرده‌ایم. ولی گربه خودش آمده بود.

⏳بعد از شام تلفنم را در دست می‌گیرم. وارد اسکای روم وبینار توسعه فردی می‌شوم. استاد کتابی درباره‌ی گوش کردن می‌خواند. فقط همان کلمه را می‌شنوم. خسته‌تر از آن هستم که بتوانم گوش بدهم. بعد به خودم می‌گویم تمام تصمیماتی که برای مسئولیت پذیری و متعهد بودن گرفته‌ای به وقت خستگی باد هوا می‌شود.

⏳تمام استخوان‌ها و ماهیچه‌هایم درد می‌کند. بلند شدن و نشستن برایم سخت شده است. ولی از رو نمی‌روم. نمی‌خواهم ورزش را رها کنم. حالا که دیگر نمی‌توانم به پیاده‌روی بروم باید حتمن ورزش کنم.

⏳به سایت شاهین سر می‌زنم و چشمم به پست نمایش‌نامه می‌افتد. اولین نمایش‌نامه که از آن نام برده است را در طاقچه پیدا می‌کنم و می‌خوانم. از نمایش‌نامه‌های کمدی خوشم می‌آید. ژوکر مرا یاد نمایش‌نامه‌ی مرگ آلن دوباتن و تجربه‌ی خوانشش با زهرا می‌اندازد.