لیلا علی قلی زاده

دومین یادداشت‌نویسی آنلاین

ساعت شش و بیست دقیقه‌است و آسمان هنوز تاریک است. کاش می‌توانستم بیشتر بخوابم. ولی صدای عسلی می‌آید. منتظر وعده صبحانه‌اش است. یک بسته ماهی در فریزر داشتیم که به خاطر بوی تندش دیگر جرئت سرخ کردنش را نداشتم. فروشنده اصرار می‌کرد که بوی لطیف و دلچسبی دارد. تا یک هفته خانه بوی لطیف آن ماهی را گرفته بود.

ماهی را از فریزر در می‌آورم و آب‌پز می‌کنم که خانه بوی ماهی نگیرد و برای او می‌گذارم. غذایش را که می‌خورد، می‌رود. البته خیال می‌کنم که رفته است. صدایش را از حیاط می‌شنوم. احتمالن برای تخلیه خودش به باغچه رفته است که همسایه با یک ظرف شیر او را سوپرایز کرده است.

باید امروز برایش کمی غذا بگیرم. این عسلی تا وقت عاشقی اینجا ماندگار است.

صبحانه‌ی خودمان را آماده می‌کنم. به زور یک برش تخم‌مرغ آب‌پز به خورد دختر می‌دهم و لقمه‌ای نان و پنیر در کیفش می‌گذارم.

برای ناهار خوراک لوبیا بار می‌گذارم که با خیال جمع به نوشتن و مطالعه برسم. کمتر پیش می‌آید که برای خودم زمانی بدون هیچ دغدغه‌ی فکری داشته باشم.

قبل از اینکه کمی بنویسم و خودم را تخلیه کنم، می‌خواهم ذهنم را آرام کنم. موسیقی رقصنده با گرک را پخش می‌کنم و همزمان با آن جملات روسی را با صدای بلند بلغور می‌کنم که در ذهنم بماند. در حالی که مدام برنامه‌ریزی می‌کنم و برنامه‌هایم به هیچ سرانجامی نمی‌رسد، شناخت دقیقی نسبت به خودم پیدا می‌کنم. بیشتر از بیست دقیقه نمی‌توانم روی هیچ‌کاری متمرکز بمانم. به هرحال همیشه تایمر را روی ۲۵ دقیقه می‌گذارم و خودم را مجبور می‌کنم که در آن زمان جز کاری که انجام می‌دهم به چیز دیگری فکر نکنم. در حال خواندن زبان روسی هستم ولی دلم می‌خواهد از پنجره عسلی را دید بزنم. بعد از خوردن صبحانه با باغچه رفته است.

رقصنده با گرگ بالاخره پای مرا به نوشتن باز می‌کند. زنی را تصور می‌کنم که از همسر بیمارش پرستاری می‌کند. نوشته‌هایم بدون هیچ طرح خاصی است. فقط شروع به نوشتن می‌کنم و اجازه می‌دهم ذهنم در موسیقی به رقص در بیاید و مرا با خودش با هرجا که می‌خواهد بکشاند. عنوان داستان هم بعد از اتمام آن به ذهنم می‌رسد. مثلن من در ابتدای داستان نمی‌دانستم، زن داستان چه قدرتی دارد.

دیگر در نوشتن با پومودورو کاری ندارم. همینطور می‌نویسم تا ذهنم خالی شود.

باز هم باید اعتراف کنم که حسود و توجه‌طلب هستم. کاش این مسئله‌ی حسودی را می‌توانستم حل کنم. اگر نتوانم بر آن فائق شوم در زندگی بعدی هم باید با این حسودی سر کنم. مدام این را پنهان می‌کنم ولی حالا می‌خواهم بیانش کنم. شاید اگر دست از پنهان کردنش بردارم، مسئله زودتر حل شود.

روز اول دی ماه به خواهرم اعتراف کردم که در ورزش خنگ هستم و حرکات تند، گیجم می‌کند و مثل ماست مربی را نگاه می‌کنم. خواهرم خندید. به او گفتم به من نخندد. من با خودم صادق هستم. قدم اول در برطرف کردن عیب‌ها صداقت است. به مربی هم گفتم و او گفت فقط تمرکزت کم است و هر وقت که گیج می‌شدم به من می‌گفت  که تمرکز کنم. حالا بعد از شش جلسه اوضاع بهتر شده است و دیگر احساس خنگ بودن ندارم.

عسلی همچنان در باغچه مانده است. باید به دنبال دخترم بروم. غذای گربه را هم به او در همان باغچه می‌دهم که دیگر بالا نیاید. نمی‌خواهم همسایه‌ها بابت این مهربانی چیزی به من بگویند.

بعد از ناهار به تماشای قسمت دوم سریال گناه فرشته می‌نشینم. مهتاب وکیل است. زنی قوی که وقتی از چیزی ناراحت است، لبخند می‌زند و آرامشش را از دست نمی‌دهد. با سمیرای زخم کاری زمین تا آسمان فرق دارد. ولی جالب است که هر دوی آن‌ها را دوست دارم. قدرت‌شان برایم جذاب است.

شغل می‌تواند روی ویژگی‌های شخصیتی افراد تاثیر بگذارد یا افرادی با ویژگی‌های شخصیتی خاصی سراغ شغل‌های خاصی می‌روند؟

باید به باشگاه بروم. دختر را راضی می‌کنم که در خانه بماند و درسش را بخواند.

عسلی از دیروز تا حالا چاق شده. هم همسایه و هم دخترم فکر کرده بودند که باردار است. ولی عسلی هنوز بچه است.

بعد از دوش باشگاه، پای طراحی وب‌سایت می‌نشینم. فکر می‌کنم چیزی که در ذهن دارم را می‌توانم پیاده‌سازی کنم. ولی اطلاعاتم کم است و بعد از چند بار طراحی و پیش‌نمایش به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. فقط ذهنم الکی درگیر می‌شود و از باهم‌نویسی چیزی عایدم نمی‌شود. باید به سراغ مقالات فرادرس بروم و چیزهایی که بلد نیستم را یاد بگیرم.

از وب‌سایت وبکیما چند ویدئوی آموزشی دیدم که بیشترشان را بلد بودم و هنوز مطلبی که بتواند به من کمک کند را نیافته‌ام.

مقاله‌ای در وبلاگ میترا جاجرمی خواندم که خیلی تمیز و شکیل بود. کمی از طرز مقاله‌ نوشتنم خجالت کشیدم.

بعد از سه سال هنوز هم از هر دری در وبلاگم می‌نویسم و نمی‌توانم فقط به یک موضوع مشخص بپردازم.

به عسلی یک عروسک و یک بالشتک داده‌ایم. با عروسک بازی می‌کند و مدام خودش را برای من لوس می‌کند.

چند وقت پیش گربه‌ای پشت دست دختر را چنگ انداخت و حالا کمی ترس دارد. هی می‌رود پشت در و از من می‌خواهد کارم را رها کنم و با عسلی بازی کنم تا او خوشحال شود. مدام از من برای آوردن این گربه تا دم در خانه‌مان و ماندگار کردنش، تشکر می‌کند. معلوم نیست همسایه‌های صبور ما کی از ما شکایت کنند.

نمایش‌نامه‌ی عکس خانوادگی را می‌خوانم. مرد زندگی گیاهی دارد.

صبح با اهنگ رقصنده با گرگ شروع به نوشتن کردم، مرد داستانم تا حدودی شبیه مرد نمایش‌نامه شد. داستان خودم را به این داستان ترجیح می‌دهم. کمی هم خودشیفته شدم.

⏳خدا نکنه که به عسلی وابسته بشیم. کم مونده پاش به خونه باز بشه. امروز از نقاشی خبری نبود. با اینکه توی برنامه نوشته بودم که باید نقاشی کنم ولی صدای زهرا من رو پرتاب کرد به سالی که اُمیکرون گرفتم. داشتم تمرینای صداسازی رو انجام می‌دادم که اُمیکرون گرفتم و سه هفته‌ای بی‌صدا بودم. تمرین صداسازی رو رها کردم و بعد هر بار که برگشتم یه مرضی آمد سراغم دیگه فکر کردم کائنات میگه بی‌خیال بشو؛ ولی امروز وقتی پشت‌بند صدای زهرا، صدای خودم آمد و سریع ردش کردم، فهمیدم که باید حتمن تنفسم رو درست کنم.