لیلا علی قلی زاده

اولین قرار در شهربازی

زن و مردی که ظاهرن همکار هستند، برای آشنایی بیشتر به پیشنهاد زن در شهربازی با هم قرار می‌گذارند. روحیات زن و مرد آشکارا با هم در تضاد است. این تضاد کشمکشی را میان آن‌ها ایجاد می‌کند که داستان را پیش می‌برد.

صحنه: شهربازی

زمان: ساعت شش بعدازظهر

زنی کنار چرخ و فلک ایستاده است که مردی به او می‌رسد. بعد از سلام و احوال‌پرسی مرد به زن می‌گوید: چرا باید توی یک شهربازی اولین قرارمون رو بگذاریم؟

زن: چه اشکالی داره. مگه همیشه باید قرارها توی یه جای رسمی باشه.

مرد: اینجا سر و صدا خیلی زیاده. من واقعن صدای تو رو خوب نمی‌شنوم. باید بریم یه جای ساکت‌تر و یه نیمکت پیدا کنیم.

زن: نه فکرشم نکن. من اصلن دوست ندارم روی نیمکت بشینم. معذب میشم. بدون حرکت احساس می‌کنم که پیر شدم.

مرد: آخه اینجوری چطور می‌تونیم حرف‌های جدی بزنیم؟

زن: اوه. چرا جدی؟ مگه قراره معامله‌ای صورت بگیره؟ بی‌خیال بابا.

مرد: فکر می‌کنم پشت تلفن گفتم که می‌خوام ببینمت که باهات حرف بزنم.

زن: من فکر نمی‌کردم که حرفات جدی باشه. خوب می‌تونستی قبول نکنی.

مرد: نخواستم دلت رو بشکنم.

زن: ولی الان داری دلم رو می‌شکنی.

مرد: واقعا؟!

زن سرخوشانه می‌خندد: تو خیلی جدی هستی. شوخی کردم. بیا بریم سوار چرخ و فلک بشیم.

مرد: حداقل اونجا می‌تونیم بشینیم. ولی نه ارتفاعش زیاده. ممکنه تو اونجا نتونی بشینی و یه کار نامعقول بکنی.

زن: نه بابا مگه دیوونه هستم. نه ولی اون بالا واقعن ساکته. میشه حرف‌های جدی زد. تو می‌ترسی؟

مرد: نه.

زن: اگه می‌ترسی باید پایین رو نگاه نکنی. فقط تو چشمای من نگاه کن. بچه که بودم با بابا سوار یکی از همین چرخ و فلک‌ها شدم. پایین رو که نگاه کردم، ترس برم داشت. بابا گفت که نباید پایین رو نگاه کنم. وقتی تونستم پایین رو نگاه نکنم، ترسم ریخت. تا قبل اون جیغ می‌زدم و می‌خواستم بیام پایین.

مرد: گفتم که نمی‌ترسم. ولی باید احتیاط کرد. پس کار نامعقولی نمی‌کنی؟

زن: اگه کار نامعقولی کنم، دیگه باهام قرار نمیزاری؟

مرد: ببین از چیزایی که غیرقابل پیش‌بینی هستند، خوشم نمیاد. اینو می‌تونی درک کنی؟

زن: بله. بله. منم. امم … یکم … ولش کن. بریم چرخ و فلک سواری.

مرد: وایسا. چی می‌خواستی بگی که حرفت رو خوردی؟

زن: چیز مهمی نبود. بریم.

مرد: اما من رو نگران کرد. باید حرفت رو بزنی. نکنه راجع به چرخ و فلکه.

زن: نه بابا. تو خیلی داری سخت می‌گیری. اصلن چیز خاصی نبود. بهتره بریم.

مرد: من نگرانم. نمی‌دونم من شناخت زیادی از تو ندارم.

زن: هی من و تو با هم یه جا کار می‌کنیم. تو از من خوشت می‌اومد چون من رو تو محیط کار مدت‌ها بود که زیر نظر داشتی. حواست هست؟ من خودم می‌دونم که چقدر حواست به من بود. منم از تو خوشم می‌اومد. منتظر بودم خودت بهم پیشنهاد بدی که باهم قرار بزاریم ولی تو همین شخصیت محافظه‌کارانه که الان داری رو پیش گرفته بودی و نمی‌خواستی کاری کنی. من بهت گفتم و تو قبول کردی. حالا چون قرارمون توی شهربازیه اینجوری شدی؟

مرد: بار اول بهتر بود که یه جای دیگه قرار بزاریم.

زن: من از فضاهای بسته بدم میاد. از صبح تا غروب توی اون اداره دارم خفه میشم. حالا می‌خوام کمی هوا بخورم و لذت ببرم. به نظرت این غیرعادیه که تو اینقدر نگرانی؟

مرد: نه تو راست می‌گی. من زیادی دارم سخت می‌گیرم. بهتره بریم.

زن: من دیگه نمی‌خوام چرخ و فلک سوارشم. اینطور که تو معطل کردی، کلی آدم اونجا جمع شدن. من از توی صف ایستادن متنفرم. بهتره بریم تاب پرنده رو امتحان کنیم.

مرد: روی تاب که نمیشه اصلن حرف زد.

زن: اشکالی نداره. فقط من کمی هیجان می‌خوام. بعدش میریم توی یه کافه می‌شینیم. بستنی می‌خوریم و بعد با هم حرف می‌زنیم.

مرد: اما تاب حالت تهوع میاره. من گوارشم کمی مشکل داره. می‌خوای ماشین برقی رو امتحان کنیم؟

زن: شوخی می‌کنی؟ مگه من بچه‌ام. من تو مسابقات رالی شرکت می‌کنم.

مرد: نمی‌دونستم.

زن: بله چیز زیادی در مورد من نمی‌دونی. ترن رو هم بهت پیشنهاد نمیدم چون حالت تهوع می‌گیری. فکر می‌کنم شهربازی انتخاب کاملن اشتباهی بود.

مرد: پس حالا می‌تونیم بریم یه جا بشینیم و بستنی بخوریم؟

زن: امم… بستنی. نه خیلی الان نمی‌خوامش. یکم گرسنه شدم. میشه بریم یه جا غذا بخوریم.

مرد: رستوران؟ تو قرار اول؟

زن: چیه. می‌ترسی هزینه‌اش زیاد بشه؟ می‌تونیم دونگی حساب کنیم.

مرد: نه ولی به نظرم لباسامون برای رستوران مناسب نیست. آخه اومده بودیم شهربازی. می‌تونیم بریم یه فست‌فودی.

زن: من ترجیحم یه غذای واقعیه. از غذاهای سریع خیلی خوشم نمیاد.

مرد: تو بلدی آشپزی کنی؟

زن: بله. من آشپزیم خوبه.

مرد: می‌خوای بریم خونه‌ی من یا تو و بعد با هم یه غذا درست کنیم؟

زن: بد نیست ولی یه سوال اگه ازدواج کنی دوست داری همسرت برات غذا درست کنه یا خودت؟

مرد: من که آشپزیم تعریفی نداره. اکثرن حاضری می‌خورم. خوب معلومه که دوست دارم همسرم غذا درست کنه.

زن: اهل رستوران رفتن نیستی؟

مرد: غذای خونگی رو ترجیح می‌دم. این‌روزا از بس قیمت مواد اولیه و دستمزد آشپزها بالا رفته که غذای رستورانا خیلی گرون درمیاد.

زن: واقعن هم همینطوره. ولی من الان حوصله‌ی آشپزی ندارم.

مرد: من یه غذا بلدم که خیلی زودم آماده میشه. میریم خونه من و من درستش می‌کنم. خیلی خوشمزه است. اگه بخوری عاشقش می‌شی.

زن: برای اولین قرار زود نیست؟

مرد: چیه تو به من اعتماد نداری؟ ناسلامتی همکارتم.

زن: نه مسئله اون نیست. حداقل می‌تونی اولین بار آدم رو به یه جای خوب دعوت کنی. اینجوری به نظرم یکم خسیس بازیه.

مرد: تو خوشت میاد بهت دروغ بگم؟ اولش خودم رو یه جور دیگه معرفی کنم و بعد که وارد زندگی شدیم چهره‌ی واقعیم رو نشونت بدم. واقعن تو همین رو می‌خوای؟

زن: نه. ولی این اولین قرارمونه. حداقل یکم لارج باش. حقوقت که کم نیست.

مرد: من بیشترش رو برای خرید خونه پس‌انداز کردم.

زن: یعنی هنوز خونه هم نداری؟

مرد: تو فکر می‌کنی با این گرونی‌ها خرید خونه کار آسونیه. من که بابای پولدار ندارم که.

زن: ولی من فکر می‌کردم خونه داشته باشی. آخه سنت کم نیست.

مرد: داشتم ولی…

زن: ولی چی؟

مرد: باید باهات صادق باشم. توی ازدواج اولم مجبور شدم خونه رو به عنوان مهریه بدم.

زن: تو یه بار ازدواج کردی؟

مرد: ازدواج که نه. فقط چندماه باهم بودیم.

زن: چرا از هم جدا شدین؟

مرد: با هم تفاهم نداشتیم. همه چیزمون با هم در تضاد بود.

زن: این رو قبلش نمی‌دونستی؟

مرد: من خام بودم. هرچی اون اولا می‌گفت باهاش کنار می‌اومدم. بعد دیدم نمیشه.

زن: الان با تجربه شدی؟

مرد: بله. الان اصل رو گذاشتم بر صداقت. بدون هیچ دروغی.

زن: خوبه. پس بزار منم باهات صادق باشم. من واقعن نمی‌تونم با مردی که از چرخ و فلک، تاب پرنده و ترن می‌ترسه ازدواج کنم. من نمی‌تونم با مردی که در اولین قرار خساست به خرج میده، ازدواج کنم. به نظرم باید یه فکر دیگه‌ای برای خودت بکنی.

مرد: ولی تو ازم خوشت می‌اومد.

زن: که چی؟ من از خیلی‌ها خوشم میاد. ولی باهاشون ازدواج نمی‌کنم.

مرد: باید به تو هم دروغ می‌گفتم؟ باید وانمود می‌کردم آدم دیگه‌ای هستم؟

زن: نه. معلومه که نه. ممنون که باهام صادق بودی. دوست داشتی منم بهت دروغ می‌گفتم که اشکالی نداره و بعد مثل زنت ترکت می‌کردم؟ اینسری که چیزی هم نداشتی و مجبور بودی همه‌ی پس‌اندازت رو برای مهریه بدی.

مرد: راست میگی. ممنون که باهام صادق بودی. میشه توی اداره به کسی نگی که من از شهربازی خوشم نمیاد و از ارتفاع می‌ترسم؟

زن: نه نمیگم. باید دیگه برگردم تا هوا تاریک نشده.

مرد: ماشین داری؟

زن: بله.

مرد: میشه من رو هم تا یه جایی برسونی. به خاطر صرفه‌جویی در مصرف سوخت، ماشینم رو نیاوردم.

زن می‌خندد و بعد هر دو از صحنه خارج می‌شوند.

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. در حال حاضر خانم‌ها گوی سبقت رو از نظر سواد و کار و … از آقایان گرفتن
    و آقایون در بین عصر حجر و مدرن گیر افتادن
    از طرفی میخوان هم خانم‌هاشون شاغل باشن و هم خانه‌دار
    و خانم ها هم البته یه جورایی در این بین گیر کردن
    چون هم میخوان شاغل باشن و خانه‌دار نباشن از طرفی معتقدند ، اقایون چون مرد خونه هستن همه‌ی هزینه ها رو باید قبول کنن
    و یه واقعیتی رو که تو این حکایت اشاره کرده بودین که بنظرم یک درد هست که اقا بهر دلیل حاضر نبوده هیچ جوره برای اولین بار خرج کنه
    این ضعیف شدن مردها واقعن اتفاق خوبی نیست.

  2. زن خندید ولی من با جمله آخر مرد قهقهه زدم😂
    شخصیت مردو دوست نداشتم. از اون مرد نچسبها بود. خوب شد خانمه تو قرار اول نرفت خونشون براش غذا درست کنه. از سرش زیادی بود🤭

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.