لیلا علی قلی زاده

گفت‌وگو با اسطوره‌ها

گفت‌وگویی با آرش کمانگیر در باب نوشتن

آرش کمانگیر

به روزهایی فکر می‌کنم که بیماری بهانه‌ای می‌شود برای شانه خالی کردن از نوشتن و به مجسمه‌ی آرش درحالی‌که کمان را در دست گرفته و تیر را در چله‌اش گذاشته است، خیره می‌شوم و می‌گویم: «قادر نیستم، با این شرایط بنویسم. جسمم اجازه نمی‌دهد. ذهنم را درگیر خودش می‌کند و تمام نوشته‌ام می‌شود تن بیمار و اوهام بیمارگونه‌ام. نه این سبک نوشته را دوست ندارم. از گله کردن بیزارم. می‌خواهم امیدبخش باشم. بیماری مرا رنجور و نازک‌دل می‌کند و دیگر قادر نیستم خوبی‌ها را ببینم و فقط بدی‌ها را بر روی صفحه‌ی کاغذ می‌نگارم.»

همان‌طور که در خیالم با آرش حرف می‌زنم آرش را می‌بینم که کمان و تیرش را  به کناری گذاشته است و پهلوی من نشسته است و می‌گوید: «من به وقت پرتاب تیر هیچ زخمی بر تن نداشتم؛ اما بعد از پرتاب تیر سست و بی‌جان شدم. من بهترین تیرانداز سپاه ایران بودم. برای همین انتخاب شدم. به وقت بیماری و حال خوش تمرین می‌کردم و هیچ وقت از تمرین، سر باز نمی‌زدم.»

نگاهش می‌کنم. در عمق چشمانش برقی عجیب را می‌بینم.

به او می‌گویم: «یعنی باید در بیماری هم بنویسم؟»

او می‌گوید: «بله بنویس. ولی لزومی ندارد نتیجه‌ی تمرینات روزهای بیماری‌ات را به کسی نشان بدهی. آن‌ها بمانند برای خودت. مثل من. در روزهای بیماری، پرتاب تیرم، به پرتاب آرش نمی‌مانست. انگار کسی بودم ورای خودم؛ اما می‌دانستم اگر همان تمرین‌ها را نداشته باشم، بدنم سست و بی‌مایه می‌شود.»

می‌گویم: «بله دقت کرده‌ام که روزهایی که به بهانه‌ی بیماری از نوشتن سر باز می‌زنم، برگشت به نوشتن، برایم سخت و دشوار می‌شود و انگار دوباره از ابتدا شروع کرده باشم.»

آرش می‌گوید: «من آن روز که تیر را در کمان گذاشتم و با تمام قدرت پرتاب کردم که مرز میان ایران و توران را مشخص کنم، در بهترین وضعیت خود بودم. در سلامت کامل بودم و قدرتم به حدی بود که تیرم همراه با باد پرواز کرد و مسافتی طولانی را پیمود. از همان رو بود که اثرم جاودانه شد. نامم جاودانه شد. اگر می‌خواهی جاودانه باشی. با قدرت بنویس چه در بیماری و چه در سلامتی و وقتی به بهترین وضعیت خودت رسیدی، نوشته‌ات را در معرض دید همگان بگذار تا جاودانه شود.»

به او می‌گویم: «صبر کن. با این نسخه‌ی تازه، نکند اسیر دام کمالگرایی شوم؟»

آرش از من روی برمی‌گرداند و می‌گوید: «این کمال‌گرایی دیگر چه صیغه‌ایی است. وقتی دائم کار کنی، خودت می‌فهمی که چه زمانی وضعیتت رو به رشد قرار گرفته و وقت ارائه است.»

می‌گویم: «نه. صبر کن. من وبلاگی دارم که دوست دارم هر روز در آن بخشی از نوشته‌هایم را منتشر کنم. اگر منتظر بهترین خودم باشم، شاید روزها وبلاگم خالی باشد.»

نگاهم می‌کند. با چشمان تیزبینش عمق وجودم را می‌کاود. می‌گوید: «بحث بر سر زمان است. زمانه تغییر کرده است. برخی کلمات تو برایم نامفهوم است و شاید حرف‌های من هم برای تو گنگ باشد. نمی‌دانم وبلاگ چیست و از چه حرف می‌زنی. ولی بخشی از نوشته‌های تو هر روز با نوشته‌های دیگر همان روزت زمین تا آسمان فرق دارد، همان‌ها بهترین تو هستند. آن‌ها را فعلن به کار ببند تا روزی که همه را در یک‌جا جمع کنی و بعد بهترینش را به دیگران ارائه دهی.»

می‌گویم: «تو اهل کتاب خواندن هم بودی؟»

می‌گوید: «در تاریخ در این‌باره چیزی ننوشته‌اند. ولی بدان که مطالعه را دوست داشتم. همین حالا هم که اینجا ایستاده‌ام، گاهی نگاهی دزدکی به کتاب‌های مردم کتابخوانی که گاهی پای مجسمه‌ام می‌نشینند، می‌اندازم. راستی قضیه‌ی آن کتاب تولستوی و مبل بنفش چه شد. مدتی پیش که اینجا نشسته بودی آن را می‌خواندی. تمام شد؟ به کجا رسید؟»

سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: «در نیمه‌ی راه رهایش کردم. باید دوباره به سراغش بروم. ممنون از یادآوریتان.»

آرش تیر و کمانش را برمی‌دارد و به جایگاهش برمی‌گردد و در لحظه آخر قبل از آنکه به مجسمه تبدیل شود، می‌گوید: «مشکل شما عدم تمرکز است. باید از این شاخه به آن شاخه پریدن را رها کنید.»

و بعد خاموش می‌شود.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. همین الان داشتم از کلافگی خودم مینالیدم. گفتم بشینم پای کامپیوتر و چندخطی بنویسم. خیلی وقت بود که فرصت خالی کردن خودم رو پیدا نکرده بودم. دارم به این فکر میکنم که دوباره آزادنویسی روزانه رو توی برنامه‌م داشته باشم. تعهد به انجامش تاحدزیادی منو از فکرمشغولی رها میکنه.
    جمله آخر آرش رو به خودم میگیرم؛ عدم تمرکز…ولی خداروشکر میتونم بگم دیگه شاخه به شاخه پریدن ندارم، خیلی زیاد داشتم ولی الان مدتیه که دقیقا میدونم چی میخوام و باید چجوری به دستشون بیارم.
    با اینحال مثل گیجها فقط دارم دور خودم میچرخم و هیچ خروجی دندون گیری عایدم نمیشه. قبلا هم خروجی نداشتم ولی حداقل دور خودم نمیچرخیدم برای خروجی داشتن.

    1. سپیده می‌دونی مسئله چیه. مسئله پرش ذهنه. من و تو که مادریم دائم این پرش رو داریم. برای تو بیشتر هم هست. چون یکی از پسرات میره مدرسه و اون یکی پیشته و ذهنت دائم بین خواسته‌های این‌دوتا در حال پرشه تا می‌خوای روی خواسته‌ی خودت تمرکز کنی باید به نیاز بچه‌ها جواب بدی. مطمئنم وقتی هم خواب هستند باز داری به اون‌ها و نیازهاشون فکر می‌کنی برای همین هست که نمی‌تونی روی خواسته‌هات متمرکز بشی و این طبیعیه. فقط به خودت سخت نگیر و از تکنیک پومودرو استفاده کن تا حداقل در روز یک سی دقیقه آزاد نویسی داشته باشی. این آزادنویسی واقعن رهایی بخشه. من امروز برای اینکه بتونم به کامنت‌ها جواب بدم. زیر گاز رو خاموش کردم تا جین جواب بدادن به کامنت‌ها ذهنم نره سراغ غذا که سوخت یا نه و به خودم گفتم بیست دقیقه متمرکز می‌مونم و بعد دوباره میرم سر غذا و تمیزکاری و انتظار برای برگشت دخترم از مدرسه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.