لیلا علی قلی زاده

تیمچه

تیمچه فرش‌فروش‌ها را دیده‌اید؟ فرش‌ها به خودی خود زیبا هستند. فرش‌هایی که در تار و پودشان رنج و شادی دخترکان نقش بسته است، به خودی خود زیبا هستند. هر رج آن‌ فرش‌ها، قصه‌ای دارد. قصه‌های عاشقانه‌ای که دخترکان از سوار بر اسب سفید برای یکدیگر گفته‌اند؛ اما تیمچه جای دیگری است. تمیچه با آن سقف بلند گنبدی شکلش، با آن ستون‌های بلند رو به آسمان، با آن نورهای مقدسی که از درز میان آجرها به روی فرش‌ها می‌تابد از هر جای دیگری زیباتر است. تیمچه جولانگه عشق است.

تیمچه ملاقات خصوصی دو عاشق است.

تیمچه هر صبح با طلوع آفتاب رویاهای دخترکان را به نمایش می‌گذارد. وقتی مشتری غرق رنگ و نقش یک فرش می‌شود و دستی از سر مهر بر روی فرش می‌کشد، دخترک فرش‌باف در گوش دوستش که کمی از او بزرگ‌تر است، پچ‌پچه می‌کند که شاید این سوار من باشد و آن یکی ریز ریز می‌خندد که مادر متوجه خنده‌اش نشود؛ اما صدای خنده‌اش تیمچه را پر می‌کند. تیمچه با آن نور مقدس و با صدای خنده دخترک، از هرکجای دیگری زیباتر است.

من در تیمچه کار می‌کنم. چون عاشق تیمچه هستم.

یک صبح رویای شب‌هایم را در تیمچه دیدم. زنی زیبا گوشش را روی فرشی با نقش شکارگاه گذاشته بود. روی فرش دراز کشیده بود. همه به او خیره بودند و هیچ کسی هیچ نمی‌گفت و تنها چشم‌ها بود که نشان از پرسشگری‌شان داشت. جلوتر رفتم. فهمیدم او هم مثل من صدای تیمچه را می‌شنود. گوشم را روی فرش گذاشتم.

بهار سر کار نیامده بود. این بار بهار به جای آهو شکار شده بود. پدرش او را به جای قرض‌هایش به خان فروخته بود. فرش از اشک دخترها خیس شده بود. به زن نگاه کردم. چشم‌هایش نمناک بود. روی فرش خوابیده بود و انگار هزار سال داشت. به فرش خیره شدم. چهره بهار را دیدم. بهار چقدر شبیه زن رویاهایم بود. فقط رویا هزار سال پیرتر از بهار با آن لبخند مقدسش بود.

آن فرش قیمتش زیاد بود؛ اما رویا ارزشش را داشت. رویا نمی‌خواست از روی فرش بلند شود. آن فرش یادآور تمام خاطرات خوشش با دخترکان کارگاه فرش‌بافی بود.

و تیمچه ملاقات خصوصی من و رویا برای اولین بار بود.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.