لیلا علی قلی زاده

یک سندرم موقت

سعی می‌کردم مثل همیشه باشم؛ اما واقعیت این بود که چیزی در وجودم تغییر کرده بود و هیچ چیز مثل گذشته نبود. ساعت مچی‌ام که همیشه به دستم می‌انداختم و مایه‌ی مباهاتم بود، حالا عذابم می‌داد. دست چپم مثل بال پرندگان سریع شده بود و دست راستم تقریبن از حرکت ایستاده بود. نمی‌توانستم میان دو دستم تعادلی برقرار کنم. دست چپم، هیچ چیز اضافی را تحمل نمی‌کرد. با دست راستم، آستین دست چپم را پاره کردم. دست چپم نمی‌توانست روی زمین بند شود. مرتب رو به آسمان بود و هی اوج می‌گرفت؛ اما به تنهایی از پس وزنم بر نمی‌آمد و هنوز به اندازه یک پا هم از زمین دور نشده بودم که با شدت روی زمین سقوط می‌کردم. با این‌حال دست چپ، دست از تلاش بیهوده‌اش بر نمی‌داشت. در عوض دست راستم، به قدری کند شده بود که دیگر نمی‌توانستم با آن قلم را بگیرم و بنویسم. با دست چپم هم که محال بود. با آن سرعتی که داشت، فقط کاغذ را پاره‌پاره می‌کرد.

این تغییرات درست از زمانی اتفاق افتاده بود که مادرم سوپ شترمرغی برای میهمانی سالیانه‌اش که به فقرا اعانه می‌داد، درست کرد. همه‌ی افراد حاضر در میهمانی از آن سوپ کذایی خوردند و هیچ بلایی سرشان نیامد؛ اما من به این بلا مبتلا شدم. چون مادرم با گوشت شترمرغ محبوب من این سوپ را درست کرده بود. دکتر به مادرم گفته بود: «نگران نباشین. یک سندرم موقته. برطرف می‌شه.»

به عقیده‌ی دکتر اعصابم زیادی تحریک شده بود و برای همین به این بیماری مبتلا شده بودم.

اگر مادر قبل از انکه محتویات کاسه‌ی سوپ را با ولع به درون معده‌ام بریزم، از شترمرغ حرفی زده بود، شاید اینطور نمی‌شدم. آن سوپ طعم فوق‌العاده‌ایی داشت و عطرش مدهوش کننده بود. من نتوانستم در برابر عطر و طعمش مقاومت کنم. چند کاسه، پی‌درپی از آن سوپ لذیذ با اشتهایی سیری‌ناپذیر خوردم و بعد مادر اعلام کرد که سوپ را با گوشت شترمرغ درست کرده است.

هاج و واج مانده بودم. بهت زده به مادر نگاه می‌کردم که مادر گفت: «باید ممنون پسرم باشین. این شترمرغ رو از بچگی بزرگ کرده و حالا ما می‌تونیم با آن گرسنگان زیادی رو سیر کنیم. خدای بزرگ، بابت این سوپ لذیذ و این پسر فوق‌العاده ممنونم.»

در آن لحظه وقتی افراد حاضر بر سر میز، یکی یکی دست راستم را فشردند تا از من تشکر کنند. دست چپم در حال پرواز به ملکوت بود. سمت چپ بدنم که به مرکز احساسات من نزدیک‌تر بود، دلش نمی‌خواست انسان باشد. من پست‌ترین موجود عالم بودم. چطور توانسته بودم گوشت بی‌بی را در دهانم مزه مزه کنم، زیر دندان‌هایم به آرامی بجوم و طعم گرم و خشک و کمی شیرین آن را آرام آرام وارد حافظه‌ام کنم و بعد با لذت آن را قورت دهم. وقتی فکر می‌کردم که بی‌بی الان در بدن من حرکت می‌کند، بخشی از وجودم می‌خواست بی‌بی را فریاد بزند. اگر به جای بی‌بی یک طوطی داشتیم و گوشت آن طوطی را خورده بودم، حتمن در آن لحظه پرواز می‌کردم؛ اما بی‌بی نمی‌توانست پرواز کند. بال راستش از بدو تولد فلج بود و کار بال راست هم بر دوش بال چپ افتاده بود. هرچند که اگر هر دو بالش هم سالم بود، قادر به پرواز نبود. همه‌ی شتر مرغ‌ها این را می‌دانند. انسان‌ها هم می‌دانند که شترمرغ نمی‌تواند پرواز کند؛ اما کلمه‌ی «نمی‌توانم» در فرهنگ لغت بی‌بی معنایی نداشت. او فکر می‌کرد که نقص مادرزادی‌اش مانع پروازش شده است و می‌تواند از آن عبور کند. بال چپش تلاشی مضاعف می‌کرد تا او را به رویای پرواز برساند. بی‌بی بیچاره همیشه با حسرت به پرنده‌هایی که در آسمان پرواز می‌کردند، نگاه می‌کرد و حقیقتن دلش می‌خواست که می‌توانست پرواز کند. این اواخر برای اینکه وزنش را کم کند، از غذا خوردن امتناع می‌کرد. چه کسی گفته است که شترمرغ‌ها مغزی به اندازه‌ی مغز یک پشه دارند. بی‌بی که باهوش بود. خیلی هم باهوش بود. حداقل ارتباطی میان وزن بالا و عدم پروازش پیدا کرده بود.

بی‌بی استعدادهای دیگری هم داشت. مثلن می‌توانست ساعت‌ها به آینه خیره بماند و خودش را در آینه کشف کند. یا همین ساعت مچی‌ام را خیلی دوست داشت. همیشه به دنبال ان می‌دوید تا از دستم درآوردش و صفحه‌اش را با نوکش شکانده بود.

مادرم بی‌توجه به استعدادهایش او را سلاخی کرده بود. شاید فکر کرده بود با این کار به بی‌بی لطف کرده است. بی‌بی مریض نبود، فقط افسرده شده بود. از اینکه نمی‌توانست به رویای پرواز دست یابد، افسرده شده بود. مادر باید بی‌بی را درک می‌کرد. به جای سلاخی او بهتر بود که برایش یک روان‌پزشک می‌آورد. یک بار خودم پیش روانپزشک رفته بودم و درباره‌ی مشکلات بی‌بی حرف زده بودم. روانپزشک به من گفته بود باید خودم بی‌بی را پیش او ببرم. به او گفته بودم که بی‌بی یک شتر مرغ است و نمی‌تواند سوار تاکسی بشود و پیاده آمدن برایش از خانه‌ی خودمان تا مطب او دشوار است. روانپزشک با خصم نگاهم کرده بود و بعد که کمی به خودش مسلط شد، قول داد، در اسرع وقت خودش به دیدن بی‌بی بیاید؛ اما  نیامد و بعد هرچه زنگ زدم، منشی مرا پشت خط معطل کرد. آنقدر انتظار می‌کشیدم که خودم خسته می‌شدم و تلفن را قطع می‌کردم. آن روانپزشک هم اهمیتی به بی‌بی نداده بود. حالا بی‌بی در وجود من زنده شده بود و آن روانپزشک احمق می‌گفت که این بیماری، یک سندرم موقت است.

نه نمی‌توانم ادعا کنم که چیزی تغییر نکرده است و همه چیز مثل سابق است. معلوم است که چیزی در وجود من برای همیشه تغییر کرده است. بی‌بی در وجود من حیات دوباره یافته است و من دیگر خودم نیستم.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.