لیلا علی قلی زاده

تک‌گویی‌های یک مستاجر یالقوز

از خانه‌ی همسایه بازهم صدای جر و بحث بلند شده بود. یکی زن می‌گفت و مرد جواب می‌داد. چند دقیقه‌ای سکوت می‌شد و بعد مرد تکیه‌ای می‌پراند و زن با جوش و خروش دهانش را باز می‌کرد و محتویات بی‌فکر و حساب مغزش را بیرون می‌ریخت. انگار نزاعشان بر سر هیچ و پوچ قرار نبود، هیچ وقت تمام شود. یا آنکه این آیینی بود میان زوجین و من مجرد یالقوز از آن هیچ نمی‌دانستم.

مهر ماه بود که بعد از ماه‌ها دربه دری و گشتن به دنبال خانه، بالاخره خانه‌ای برایم پیدا شد. اجاره‌اش درست به اندازه‌ی وسع جیبم بود. از خوشحالی چنان پر درآوردم که راجع به هیچ چیز تحقیق و تفحص نکردم. با آنکه آقاجانم بارها در گوشمان خوانده بود که همسایه‌ی خوب نعمت است و قبل از خرید خانه باید راجع به همسایگان تحقیق کرد؛ اما چون قصد خرید خانه نداشتم و اگر هم داشتم، وسعم نمی‌رسید، اهمیتی به حرف آقاجانم ندادم و ساکن خانه‌ی شماره‌ی ۱۳ شدم. ظاهرن به خاطر پلاک منحوسش بود که صاحبخانه نتوانسته بود آن را اجاره بدهد و با قیمت پایین هم مشتری نداشت. چون من به خرافات اعتقادی نداشتم، بی‌توجه به شماره‌ی خانه آن را اجاره کردم.

اولین صبح دل‌انگیز و بهاری من در آن خانه که کعبه‌ی آمالم بود به جای نغمه‌ی چکاوکان با جیغ گوش‌خراش زن و تودهنی جگرخراش مرد شروع شد و این تازه شروع ماجرا بود.

صبح به صبح با این نغمه‌های روح آزار از رختخواب برمی‌خاستم و به دنبال لقمه‌نانی از خانه خارج می‌شدم. شب هنگام که می‌آمدم تا کپه‌ی مرگم را بگذارم، با دامبلو دیمبوی این دو عزیز مهربان روبرو می‌شدم. جلوی خانه پر بود از کفش‌های رنگ و وارنگ. یک شب هم نبود که میهمان نداشته باشند. زن با همان صدای روح‌خراش صبح که اندکی ناز و عشوه‌ی خرکی هم به آن اضافه کرده بود، جلوی خیل عظیم میهمانان، قربان صدقه‌ی مرد می‌رفت و مرد هم همان حرف‌های صبح را با لحن مهربان نوجوانان امروزی که تمام محبتشان را با فحش نثار هم می‌کنند، تحویلش می‌داد.

چندباری به صرافت افتادم که به آنان بگویم که تو را به آن خدایی که می‌پرستید، اینقدر همسایه آزاری نکنید که شرم مانعم شد. اگر می‌گفتم که از پشت این دیوارها، صدای نزاعتان را می‌شنوم، آن‌وقت آن دو همسایه با روحیه‌ایی که از آن‌ها سراغ داشتم می‌گفتند که دیگر چه می‌شنوی و من چطور می‌توانستم به هم‌آغوشی آخر شب‌شان اشاره‌ای بکنم. عجب کاری کردم که با شما درد و دل کردم. شما اجازه می‌دهید آدم یک‌ریز حرف بزند. وقتی آدم یک ریز حرف می‌زند، همه چیز را بی‌حساب می‌گوید. نخیر آقا من این‌قدر ها هم بی‌فکر نیستم. همه چیز را نخواهم گفت. اصلن به من چه که مرد همسرش را موقع هم‌آغوشی چه صدا می‌کند. فقط چیزی که برای من عجیب است این است که چطور جوجوی شب‌ها صبح به صبح به کرکس و لاشخور مبدل می‌شود و دوباره شب پوست جوجه‌ایی ناز و ملوس را به تن می‌کند.

 

این خانه به قدری اجاره بهایش پایین و مفت بود که نمی‌توانستم با وجود تمام عذاب‌ها و شکنجه‌های روحی آن را ترک کنم. از طرفی کنجکاوی هم مرا در آن خانه ماندگار کرده بود. خیلی دلم می‌خواست مرغ‌عشقان جنگجو را ببینم.

چند ماهی گذشت و من نتوانستم زیارتشان کنم. یک‌بار تنها برای ارضای حس کنجکاوی‌ام مرخصی بی‌حقوق گرفتم و در خانه ماندم تا به محض خارج شدن‌شان از خانه، خودم را بیرون بیندازم که هرچه پشت در انتظار کشیدم از خانه بیرون نیامدند. ناگهان بی‌وقت دل‌پیچه به سراغم آمد و گلاب به رویتان دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. تا پایم را در مستراح گذاشتم و روی کاسه‌ی توالت فرنگی نشستم، صدای قیژ قیژ در خانه‌ی کناری آمد و بعد صدای تخ تخ پاشنه‌های یک زن و بعد هم در با تق و توق بسته شد و کلید در  قفل در چرخید. دیگر نمی‌توانستم با آن وضعیت اسفبار از مستراح بیرون بیایم. خلاصه که فلنگ را بستند و من باز هم از زیارتشان بی‌نصیب ماندم.

چندبار دیگر هم امتحان کردم؛ اما انگار آن‌ها گوش به زنگ می‌مانند، ببیند کی پایم به موال می‌رسد.

آخر مگر می‌شود آدم یک روز تمام به مستراح نرود؟ این هم از آن حرف‌های بی‌معنی بود. شما مدام با افکار و حرف‌های نگفته‌تان، ذهن مرا دچار تشویر می‌کنید.

چه می‌گفتم، بله باز هم صدای جر و بحث همیشگی از خانه‌شان به گوشم رسید. من آن روز در آتش تب  می‌سوختم. اصلن نمی‌فهمیدم چه می‌کنم. نزاکت را کنار گذاشتم و با همان پتویی که دور خودم پیچیده بودم و کیسه یخی که دور سرم بسته بودم از خانه بیرون آمدم و رفتم پشت درشان دق‌الباب کردم. صدای نزاعشان قطع شد. منتظر ماندم بیایند و جواب بدهند که چرا اینطور می‌کنند که هرچه انتظار کشیدم، کسی پشت در نیامد. دوباره تق تق روی درشان کوبیدم. اصلن انگار نه انگار کسی پشت در است یا اینکه در آن خانه تنابنده‌ایی زندگی می‌کند. صدایشان به طور کل قطع شد. تا شب دیگر هیچ صدایی از آن خانه نیامد که نیامد. حتی بساط میهمانی شبانه‌شان هم آن شب برچیده شد.

فردای آن روز دوباره همان آش و کاسه بود. دیدم این‌ها که با یک دق‌الباب این‌طور می‌ترسند و در نطفه خفه می‌شوند خوب است که باز هم همین روش را در پیش گیرم. باز هم با آنکه بهتر بودم و تب و هذیان را پشت سر گذاشته بودم، پشت در منزلشان رفتم. تا دستم به در خورد، در دم صدا خاموش شد.

دیگر یاد گرفته بودم که چطور با این موضوع کنار بیایم. به محض بیدار شدن از خواب، بدون آنکه از خانه بیرون بروم، ضربه‌ای به دیوار می‌زدم و مرغ عشقان را به وادی سکوت می‌کشاندم.

منتها این سکوت طوری بود که دیگر صدای معاشقه‌شان را هم نمی‌شنیدم. دیگر از این سکوت کسالت‌بار خسته شده بودم و می‌خواستم اجازه دهم که آن‌ها به روال سابق برگردند که صاحبخانه پیدایش شد و مبلغ اجاره را بالا برد. نمی‌دانستم برای چه پول ودیعه و اجاره را زیاد کرده است.

گفتم نمی‌توانم از عهده‌اش بربیایم که گفت مشکل خودم است و این خانه خوب را نمی‌تواند به این بهای اندک اجاره دهد. گفت صاخبان خانه بغلی گفته‌اند که حاضرن در قبال مبلغی بیشتر خانه را کرایه کنند به شرط آنکه من این خانه را خالی بگذارم که آن‌ها اگر برای شب میهمان داشتند، آن‌ها را به آنجا بفرستند.

گفتم: «شما آن‌ها را دیده‌اید؟» با بهت نگاهم کرد که: «مگر می‌شود، ندیده آدم خانه‌اش را اجاره بدهد. معلوم است که دیده‌ام. چقدر هم محترم و دوست داشتنی هستند. یک شب میهمانشان بودم. چند روز پیش هم تماس گرفتند و گفتند که همسایه‌ایی که شما باشید برایشان مزاحمت ایجاد می‌کنید و حاضر هستند که خانه را به بهای بیشتری کرایه کنند تا از شر مزاحمت شما آسوده شوند. شما آبروی مرا برده‌اید.»

من گفتم: «خواهش می‌کنم به آن‌ها بگویید دیگر مزاحمشان نمی‌شوم فقط اجازه بدهند که این خانه در اختیار من باشد.»

صاحبخانه خندید و گفت: «ای آقا! به آن‌ها چه مربوط است؟ چه کسی از پول بدش می‌آید. شما پول بیشتر بدهید خانه برای شما.»

من که پول اضافه نداشتم، مجبور شدم ، خانه را خالی کنم و ساکن همین پانسیون شوم و با افرادی مثل خودم  یکه و یالقوز، اتاقی مشترک را اجاره کنم.

ولی هنوز هم به چهره‌ی آن دو مرغ عشق کرکس‌وار فکر می‌کنم. خیلی دلم می‌خواست که می‌توانستم فقط یک‌نظر آن‌ها را ببینم که میسرم نشد.

حالا مسئله‌ای که پیش آمده این است که من به همه‌ی زن‌ و شوهرهای عاشق‌پیشه ظنین شده‌ام. هر وقت که به خیابان گردی یا سینما می‌روم و زن و شوهری را دست در دست هم می‌بینم، حالم بد می‌شود. دوست دارم خرخره‌شان را بجوم. همش فکر می‌کنم که این‌ها هم صبح به صبح به جان هم می‌افتند. این فکر مثل خوره به جانم افتاده است. طوری که مدام ترس برم می‌دارد که نکند، بخواهم واقعن دست به عملی وحشیانه بزنم. منظره پاشیدن خون دو عاشق که در آغوش هم خفته‌اند، برایم چنان لذت بخش شده بود که فکر کردم باید خودم را به دکتر نشان دهم؛ اما منشی دکتر خانمش بود و وقتی برایش چای آورد و نگاهی عاشقانه به همسرش انداخت، حالم بد شد. نعره‌ای زدم و با سرعت از مطب خارج شدم. حالا شما بگویید که من با این ناراحتی مالیخولیایی چه باید بکنم؟

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. باید بگم عااااالی بود.👏👏👏
    جوجو و لاشخور😂😂😂 وقتی از بعضی دوستام میشنوم که همسایه‌هاشون شبها با صدای بلند جیک‌جیک میکنن، خدارو واقعا شکر میکنم که همسایه‌های اینجوری نداریم.

    وای اونجا که یالقوز رفت در زد و صدا قطع شد، خواستم داستان رو ادامه ندم. گفتم الان حتما میگی از ما بهترونن. (امشبم که هوا رعدوبرقیه و منم تو خونه با پسرا تنها😬) با اینحال زور کنجکاوی به ترس چربید. خداروشکر حرفی از ازمابهترون نشد.

    منم یه ناراحتی مالیخولیایی داشتم، تصوری از دلبری خانم معلم‌ها و مذهبی‌ها واسه همسراشون نداشتم😐واقعا بعید میدونستم اهل اینکارا باشن؛ حتی دستشویی‌رفتنشون هم برام عجیب بود.🙈

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.