لیلا علی قلی زاده

مسامحه‌ی یک پرستار

داستانک روز بیست و ششم

لغت روز: تعلل

مرد اول: ذهنی که انباشته از سکوت واژ‌ه‌هاست، شاعر را از پا در می‌آورد. آه این دنیا چه دخمه‌ی تنگ و تاریکی است. چگونه رضایت دادم برای خاطر چشیدن طعم تجربه‌ی یک سیب، به این دخمه پا بگذارم. من ساده‌لوحانه زندگی‌ام را به یک سیب فروخته‌ام؟ این در مخیله‌ام نمی‌گنجد.

مرد دوم: حالا که ملتفت اشتباهتان شدید، چه کاری از دستتان ساخته است؟ بیایید و سگرمه‌هایتان را باز کنید و با کلیت زندگی مماشات کنید. زندگی همین است.

مرد اول: چطور می‌توانم؟ فکر می‌کنید من هم مثل شما مسحور این دنیای فانی شده‌ام؟ نه اینطور نیست. روزی نبوده‌است که در شعرهایم انزجارم را به این سرزمین نشان نداده باشم. به همه‌جا، هرجایی که تصور کنید، سفرکرده‌ام. شاید جایی را پیدا کنم که کمی شبیه زادگاه حقیقی‌ام باشد؛ اما هیچ کجا را به آن بهشت ابدی ذره‌ای متشابه ندیدم. من به شما هم بدگمانم. به شمایی که خودتان را به فراموشی زده‌اید و با خوشحالی تصنعی رضایت‌تان را از بودن در اینجا اعلام می‌کنید. گاهی فکر می‌کنم، شما همه زندانبانانی هستید و مامور نگاهبانی از من در این زندان. تو را به خدا حقیقت را به من بگویید.

مرد دوم: اینطور نیست. شما بی‌جهت گمان بد می‌برید. نه ما  فقط به ملاحت این دنیا خو گرفته‌ایم. رنجی که از نیشترها و تخماق‌های دنیوی می‌کشیم، در برابر عشوه و اطوار دخترکان زیبا‌رو هیچ است. شما هم باید همسری اختیار کنید. از فلسفه‌ه‎ای علیل و دست‌و پا شکسته‌ی خود بگذرید.

مرد اول: باور نمی‌کنم. نه باور نمی‌کنم که لبخند زیبارویان شما را مسحور کرده باشد. این زیبایی در برابر خاطراتی که من از زادگاهم دارم، هیچ است. زیبایی زیباترینشان، حتی خاکروبه‌های سرزمین من هم نیست.

در همین حین درِ اتاق سفید باز می‌شود و زنی زیبارو  و کمی پر با لبخندی ملیح وارد اتاق می‌شود. اتاق شامل دو تخت فلزی است که روبروی هم قرار دارند. یک میز کوچک با دو کشو که روی آن تعدادی کتاب و دفتر است و یک میز بزرگ‌تر که روی آن یک پارچ پلاستیکی سفید و دو لیوان پلاستیکی شفاف قرار دارد.

زن: آقایان فیلسوف بهتر است بحث‌های فلسفی رو کنار بگذارین و بیایین چاشتتون رو بخورین. اگه دکتر بیاد و ببینه هنوز هیچی نخوردین اوضاع رو برای همه بغرنج می‌کنه. ملتفت که هستین؟

دو مرد بی‌توجه به او مکالمه‌شان را ادامه می‌دهند.

زن: به من توجه کنین. برای بحث فلسفی باید درست بنشینین. نگاه کنین اینطوری که نمیشه از خواب بلند نشده با دست و رویی نشسته یکی طاقباز تو رختخواب افتاده و اون یکی دمر. این چه جور مباحثه است؟

صبحانه‌شان را که شامل چند تکه نان و کمی سوپ است روی میز می‌گذارد و بعد از آن‌جا می‌رود.

مرد اول: دیدید این زن هم یکی از نگاهبانان این جهنم است. من در رفتن به پیش حق هیچ مسامحه‌ای نداشته‌ام؛ ببینید اینجا قرص‌های او را نگه داشته‌ام؛ اما او در این صبحانه‌های کذایی چیزی می‌ریزد که سیر ملکوتی مرا متوقف کند.

مرد دوم: چه وضعیت بدخیمی دارین. نباید همه را به یک چشم ببینید. این زن مهربان را نباید با آن چشم‌های پرظن‌تان بنگرید. او فقط وظیفه‌اش را انجام می‌دهد. باید قرص‌هایتان را بخورین. من همه را می‌خورم. دیروز در گشت و گذاری که در باغ داشتم، زنی به دیدنم آمد. زیباترین زن بود. گفت که به زودی مرا به خانه‌ام باز می‌گرداند.

مرد اول: شما همه را می‌خورین؟

مرد دوم: بله حتی آن‌هایی که پرستار برای شما کنار می‌گذارد. من در به دست آوردن آن قرص‌ها ترفند داهیانه‌ای زده‌ام. همیشه به او می‌گویم که آن داروها را به من بدهد که به شما بدهم. دوست ندارم بی‌جهت معطل شما شود. من در رفتن به آن سوی دیوارها لحظه‌ای تعلل نمی‌ورزم.

پرستار دوباره وارد می‌شود. وقتی به صبحانه‌ی دست‌نخورده و دو مردی که هنوز از جایشان تکان نخورده‌اند مواجه می‌شود با ناراحتی می‌گوید: وای آقایون شما چرا اینقدر بی‌ملاحظه‌این. تو رو خدا من رو با این دکتر زمخت و بی‌احساس در ندازین. بلند شید بعد از ناشتایی‌تون دوباره بحث می‌کنین. کمی صبر کنین؟ شما اصلن قرصاتون رو می‌خورین. رفتارتون خیلی بد شده. نباید از مهربانی من سوء استفاده کنید. اگه بدعنق بشم، براتون بد تموم می‌شه.

مرد اول به پرستار خیره می‌شود و بعد با طمانینه می‌گوید: باشد. فقط من امروز باید دکتر را حتمن ببینم. مطلب مهمی را باید به او بگویم.

پرستار در حالی که مشغول ترک کردن اتاق هست، می‌گوید: باشه. باشه. به دکتر می‌گم. فقط باز نرین چغلی من رو بکنین‌ها. دکتر حرفاتون رو باور نمی‌کنه. اون حرفا چی بود بهش گرفته بودین که من با بیمارا گرم می‌گیرم. آخه کدوم آدم عاقلی با دیوونه‌ها رابطه برقرار می‌کنه. این حرفا رو می‌زنین، دکتر بیشتر اینجا نگهتون می‌داره.

مرد اول: نه چغلی در کار نیست. این‌بار کار تمام شده است.

پرستار می‌رود. مرد دوم به سراغ صبحانه‌اش می‌رود و مرد اول از زیر بالشتش ضبط کوچکی را در می‌اورد و دکمه‌ی ضبط را خاموش می‌کند.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. داستانی خوب با پایانی جالب نوشتید. یه نکته به‌نظرم می‌رسه. در گفتگوها و دیالوگ‌های شخصیت‌های داستان شما ابتدا به صورت کتابی و بعد شکسته دیالوگ‌ها رو نوشتید که باید یک‌دست می‌نوشتید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.