لیلا علی قلی زاده

چالش‌های نوشتن بی‌وقفه در وبلاگ

بعد از رسیدن به چله‌ی نوشتن، در چالش صد روز نوشتنِ بی‌وقفه در وبلاگ، هیچ مطلبی برای نوشتن نیست. نه اینکه نباشد؛ اما انگار کلمه‌ای برای بیان احساسات وجود ندارد یا شاید واقعه‌ای نیست که بخواهم درباره‌ی آن حرف بزنم. نوشتن سخت شده است. با این‌حال کج دار و مریز جلو می‌روم. با اینکه بعضی‌ روزها واقعن هیچ چیزی در چنته ندارم؛ اما از نوشتن دست بر نمی‌دارم. پیدا کردن موضوعی که بتوانم هر روز درباره‌ی آن بنویسم، سخت‌ است. چند روزی درباره‌ی آثار نویسندگان نوشتم. چند کتابی که خوانده بودم را بررسی کردم و بعد سعی کردم به صورت تحلیلی مطلبی درباره‌ی یادگیری نویسندگی از آثار بزرگان بنویسم؛ اما این نوع نوشتن، نیازمند مطالعه زیاد است. پروژه‌ای که در دست دارم، مجال کتاب خوانی نمی‌دهد. این روزها به قدری خسته هستم که قادر به خواندن کتاب نیستم. کتابخوانی‌ام محدود شده به همان چند صفحه‌ای که شب‌ها برای دخترک می‌خوانم.

نوشتن از کتاب‌ها 

همیشه چیزی برای نوشتن وجود دارد.

روز پیش، کتاب اعجوبه را برایش خواندم. دو هفته‌ای با هم، افسانه‌های آذربایجان را خواندیم. سیر غیر منطقی افسانه‌ها، هر دویمان را به خنده می‌اندازد. بعد رفتیم سراغ افسانه‌های گیلان. افسانه‌های گیلان برایمان جذاب نبود. اغراقی که در افسانه‌های آذربایجان بود، آن را جذاب کرده بود. کوتاهی افسانه‌های گیلان نمی‌گذارد محو آن شویم. کتاب اعجوبه را شب پیش پیدا کردم. در فصل اول راجع به نگاه دیگران، برخورد دیگران با خودش و واکنش والدینش می‌گوید و آخرین سطر فصل اول را اینطور تمام می‌کند: «من نمی‌گویم که چه شکلی هستم؛ اما احتمالن از هرآنچه که درباره‌ی من تصور می‌کنید، بدترم.»

دخترم کنجکاو شده است درباره اینکه بازهم آن را بخوانم. در فصل دوم راجع به علت مدرسه نرفتنش حرف می‌زند و دخترم التماس می‌کند که فصل سوم را بخوانیم، شاید بفهمد که آگوست چه قیافه‌ای دارد. فصل سوم درباره‌ی بدنیا آمدنش است. داستان بدنیا آمدنش را مادرش برایش گفته است. فصل سوم فوق‌العاده است. ما نمی‌توانیم جلوی خودمان را بگیرم. ساعت از یازده گذشته است و قرار است ما خیلی زود به رختخواب برویم؛ اما فصل سوم را نمی‌شود رها کرد. با صدای بلند می‌خندیم و دخترم حرکات پرستار زن را تقلید می‌کند و بیشتر موجب خنده‌ی من می‌شود. فصل سه یک لبخند واقعی به ما هدیه می‌دهد. وقتی هم‌سن و سال او بودم، یک رمان درباره‌ی شبح اپرا خواندم. شخصیت اصلی داستان یک اعجوبه بود. مادرش برخورد خوبی با او نداشت. زندگی او اصلن خنده‌دار نبود. من نمی‌توانستم داستان او را بخوانم و گریه نکنم و در پایان من عاشق شبح اپرا شده بودم. عاشق روح بلند و دوست‌داشتنی او که پشت چهره کریه‌اش پنهان شده بود.

دخترم آگوست را دوست دارد. از صداقت آگوست و از این که بدون حسادت از زیبایی خانواده‌اش حرف می‌زند، خوشش می‌آید.

در کتاب تولستوی و مبل بنفش، چند جمله از کافکا خواندم که تأثیر عمیقی روی من داشت.

ما به کتاب‌هایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتاب‌هایی که عمقین متأثرمان کند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگل‌هایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشه‌ای باشد برای شکستن دریای یخ زده درونمان.

به نظرم اعجوبه چنین تأثیری دارد یا کتاب ۱۹۸۴ و قلعه حیوانات جورج اورول که تصاویر آن از ذهنم محو نمی‌شوند. همین امروز موقع برگشت از موزه‌ی عبرت، شعار همه حیوانات با هم برابرند؛ اما بعضی برابرترند را با هم تکرار می‌کردیم. چون در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برابری چنین تعریفی دارد یا شعار برادر بزرگ مراقب توست از ذهن هیچ کداممان محو نمی‌شود. من وظیفه دارم کتاب‌هایی که می‌خوانم را برای همسرم تعریف کنم. اگر از خلاصه خوشش بیاید، آن را می‌خواند. قلعه حیوانات را دوست داشت و در یک بعدازظهر که برای کلاس نقاشی در اتاقش زندانی بود، آن را تمام کرد.

کتابی که در پاراگراف اول مرا جذب می‌کند

در کتاب چیرگی خواندم که انسان‌ها به خاطر ادراک ذهنی خود، گاهی چنان در افکار خود غرق می‌شوند که دنیای بیرون را نمی‌بینند. موقع نقاشی این طور می‌شوم. رنگ‌ها مرا به خاطراتم می‌برند. آسمان و رودخانه‌ی آبی، مرا به یاد پرنده‌ی آبی‌ام می‌اندازد. دلتنگ می‌شوم. تپش قلبم زیاد می‌شود. نباید در این وضعیت بمانم وگرنه نقاشی خراب می‌شود. اصلن برای همین است که هیچ وقت نمی‌توانم یک چهره واقعی بکشم، طوری غرق در افکارم می‌شوم که نقاشی‌ام، تخیلی می‌شود.

بازدید از موزه

قرار بود یک بار با دختر، مادر دختری به موزه برویم. از روزی که آن تصمیم را گرفتم، چند سال می‌گذرد، هیچ وقت فرصت نشد. هر بار اتفاقی افتاد که موزه فراموش شد.

همسرم زنگ می‌زند و می‌گوید کاری در تهران دارد که اگر دوست داشته باشم می‌توانم با او همراه شوم.

به خودم استراحت می‌دهم. نقاشی را تعطیل می‌کنم تا انرژی از دست رفته را پیدا کنم. من حالا محتاج نوشتن هستم و نوشتن بدون پیاده‌روی طولانی ممکن نیست.

با او همراه می‌شویم. بخشی از مسیر با ماشین خودمان و بخشی دیگر با مترو است. در میدان امام از هم جدا می‌شویم. اصلن لحظه جدا شدن از او را به یاد نمی‌آورم. محو تماشای موزه بانک سپه شده‌ایم.

در تاریخ به صورت معکوس حرکت می‌کنیم. از سکه‌های همین دوره عبور می‌کنیم و به سکه‌های دوره پهلوی، قاجار، صفوی، ساسانی، عباسی، اموی و… در نهایت به سکه‌های دوره‌ی اسکند مقدونی و دانه‌های قهوه، صدف و سنگ‌های نمک می‌رسیم که زمانی حکم سکه را داشت. ابزاری برای معامله که در کتاب انسان خردمند خوانده بودم. بعد گالری نقاشی‌های سهراب، ایران درودی، رضا مافی، داوود امدادیان و چند نقاش دیگر را می‌بینیم. نقاشی دختری در مزرعه‌ی آفتابگردان داوود امدادیان را دوست دارم. کلاه دختر از تابلو بیرون زده است. امدادیان در یک دوره شروع کرد به کشیدن درخت. درخت‌هایی خاص و انتزاعی. تابلوهای او از درخت‌ها به طرز عجیبی پر رمز و راز هستند. انگار چیزی آن پشت پنهان شده است.

در چیرگی می‌خوانم که سه مرحله برای یادگیری وجود دارد. مرحله‌ اول شاگردی است که در آن مرحله باید همه چیز را به حد اعلا بیاموزیم تا وارد مرحله بعدی که تسلط است بشویم. در این مرحله خلاقیت ما بروز پیدا می‌کند و با تمرین و ممارست فراوان وارد مرحله سوم می‌شویم. مرحله‌ای که آزادانه می‌توانیم تجربه و آزمایش کنیم. ما نیاز داریم که در یادگیری آنقدری عمیق شویم که وارد این مرحله شویم. در مرحله چیرگی و استادی است که دیگر محدودیت نداریم. کارهای امدادیان مرا به یاد این مرحله می‌اندازد. من کجا هستم؟ هنوز شاگردی می‌کنم؛ اما شاگردی‌ام هم عمیق نیست. به دنبال راه میانبری برای گذر از مرحله شاگردی هستم؛ اما هیچ راه میانبری نیست.

دو کتاب با جلدی از ورق طلا، هم در موزه نگهداری شده بود. کتاب‌هایی به نام انقلاب سفید و ماموریت بزرگ من که نویسنده‌اش محمدرضا پهلوی بود و برایم آن دو کتاب جالب بود. یاد هنرمندان سایه نویس افتادم که استاد در کلاس درس از آن‌ها نام برده بود. چند وقت پیش هم یک نفر به من گفت می‌شود کتابت را به من بفروشی و من به اسم خودم آن را چاپ کنم؛ شاید نویسنده این کتاب‌ هم کتابش را فروخته باشد. کتابی با آن قطر نمی‌تواند نوشته‌ی خود محمدرضا پهلوی باشد.

بعد به موزه‌ی کتابخانه ملی، ملک رفتیم. مؤسس این کتابخانه موقوفات زیادی داشته است. به دخترم گفتم ما به آدم‌هایی با این خصوصیات احتیاج داریم. آدم‌هایی که اهل فرهنگ و هنر باشند و ثروتشان را در راه خوبی خرج کنند. ما به آدم‌هایی که پولشان از پارو بالا می‌رود و اما خیرشان به خودشان هم نمی‌رسد، احتیاج نداریم.

تابلوهای آبرنگی که در موزه ملک بود، فوق‌العاده زیبا بودند. اما نور در موزه ملک کم بود. خیلی کم بود و چشمانم به شدت اذیت شد. با شنیدن صدای اذان، وضو گرفتم؛ اما جایی برای خواندن نماز پیدا نکردم. حتمن بود؛ اما من نپرسیدم. به قول سپیده نخواستم ریا شود. از آنجا به اصرار دختر راهی موزه عبرت شدیم. گرسنه بودم. اصلن تمایلی نداشتم دخترک را به شکنجه‌گاه تاریخ ببرم. وقت ناهار بود که به موزه عبرت رسیدیم. آدرس نمازخانه را پرسیدم و رفتم تا نمازم را بخوانم. راهروی منتهی به نمازخانه با آجرهایی پوشیده بود که اسم و زمان دستگیری مبارزان رویش هک شده بود. آجرها را نشمردم ولی خیلی زیاد بود. نمازم که تمام شد، کارکنان آنجا هم ناهارشان را خورده بودند. هرچند که ما ترجیح دادیم خودمان از موزه دیدن کنیم.

در ابتدا از دیدن فیلمی که قرار بود، برای ما پخش شود، خودداری کردیم و راهروهای زندان شکنجه ساواک را درپیش گرفتیم. فکر می‌کردم صدای فریادهایشان هنوز در راهرو‌ها باشد؛ عکس زنی در همان ابتدا، توجهم را جلب می‌کند. طیبه قاسمی دهنوی. چند بار دیگر هم آن تصویر را می‌بینم؛ اما کاری به داستان زندگی‌اش ندارم. فقط حواسم به عکس‌هایی پرت شد که از همه قشر بودند. اسم و چهره‌ی فریده لاشایی باعث شد، چند دقیقه‌ای به داستان زندگی‌اش فکر کنم. شب موقع خواب فهمیدم، نقاش زبر دستی بود. دخترک پرسید: «برای حجاب دستگیر شدند؟»

گفتم: «نه برای اینکه افکاری داشتند که پایه‌های حکومت را سست می‌کرد. افکار انقلابی داشتند. چون برادر بزرگ دوست نداشت آن‌ها فکر کنند. حکومت، فکر می‌کرد با تأسیس ساواک یا همان کمیته‌ی مخوف ضد خراب‌کار می‌تواند سال‌ها پادشاهی کند؛ اما همین ساواک دودمانشان را بر باد داد. حکومت با ظلم دوام نمی‌‌آورد.»

شکنجه‌گران بی‌سواد ساواک، لقب دکتر داشتند. یکی از آن‌ها غول بی‌شاخ و دمی بود و دیگری جوانکی ریقو که برای گرفتن مدال دست به هر خوش خدمتی کثیفی زده بود.

همزمان با ما توریستی هم آمد. داشتم به توضیحاتی که راهنما به او می‌داد، گوش می‌دادم. سعی می‌کرد در یکی دو جمله‌ی ساده، توضیحاتش را تمام کند. پیش خودم فکر می‌کردم که اگر توریست کمی پرسشگر بود و سوال‌های سخت می‌پرسید، می‌توانست سریع به انگلیسی، جواب دهد؟

چشم‌هایم به خاطر نور کم راهروها از کاسه درآمده بود. کم‌کم از درد چشم، سردرد هم سراغم آمد. در انتهای مسیر، حیاطی پر نور قرار داشت. حیاطی که حوض آبی در آن قرار داشت و شکنجه‌گر با فرو بردن سر زندانی مبارز در آب تا مرحله‌ی خفه شدن، او را شکنجه می‌داد. به محض خارج شدن از آن‌ جای تاریک با آن حجم نور، درد چشمانم دو برابر شد. به دخترم گفتم: «حتی یک ساعت هم اینجا نبودیم، شکنجه هم نشدیم؛ اما همین تاریکی و سلول‌های بدون نور و آفتاب، می‌تونه انسانی رو به زمین بزنه. اگه اعتقاداتش قوی نباشه به راحتی متزلزل می‌شه.»

از مقابل سلول‌های مربوط به روحانیت که رد می‌شویم از اینکه مجسمه‌شان شکنجه نشده است، تعجب می‌کند. به او می‌گویم که آن‌ها هم شکنجه شده‌اند؛ اما به خاطر احترامی که روحانیت در آن زمان بین مردم داشته، کمی ترس داشتند و شکنجه‌شان به آن حدی نبود که زیر شکنجه‌ی آن‌ها به شهادت برسند.

اتاق آخر، حمام است. نوار ضبط شده‌ای از صدای شکنجه‌گر در حمام پخش می‌شود و صفی از زندانی‌های زخمی که برای رفتن به حمام ایستاده‌اند. باز در خیال می‌روم. سعی می‌کنم در برابر این غرق شدن در خیال مقاومت کنم. می‌خواهم همه چیز را به دقت ببینم. دوست دارم مشاهده‌گر خوبی باشم. مشاهده‌گر خوب توجهی دقیق به اطراف دارد و بین مشاهداتش مرتب، خیال پردازی نمی‌کند. امروز آگاهانه، سعی می‌کنم که خیال‌پردازی نکنم.

گردشی در باب همایون، خیابان اغذیه فروشی شهر

از موزه عبرت که بیرون می‌آییم گربه‌ای زیبا را می‌بینیم که یک نقص مادرزادی دارد، زبانش از دهانش کمی بیرون مانده است. این نقص او را زیبا و ملوس جلوه داده است. خیلی زود می‌توانم با دیدن آن گربه از آن فضای غمگین بیرون بیایم. قبلن اینطور نبودم؛ اما حالا از توانایی‌های خود، متعجب هستم. ان همه احساسات و اسیر شدن در زمان کجا رفته است. به سمت باب همایون می‌رویم تا همان‌جا غذا بخوریم و بعد از ایستگاه متروی همان‌جا، به سمت انقلاب برویم. ماشینمان را در انقلاب پارک کرده‌ایم. دخترک فست فود می‌خواهد و من غذای خانگی. حجم غذای او به حدی زیاد است که مطمئن می‌شوم قابل خوردن نیست؛ اما او غذایش را دوست دارد. در موقع برگشت، پیرمردی تقاضای آب میوه می‌کند. من از او می‌پرسم چه می‌خواهد. او آب طالبی می‌خواهد یک لیوان بزرگ آب‌طالبی برایش سفارش می‌دهم. از دختر هم می‌پرسم که اگر می‌خواهد برای او هم بگیرم؛ اما او از غذای ظهر پر شده است. جایی برای نوشیدنی ندارد. بعد از کنار غرفه‌‌ای رد می‌شویم که حوله و تن‌پوش یزدی می‌فروشد و من اصرار می‌کنم که یک حوله‌ی یزدی بخریم.

کمی آن طرف‌تر هم زنی را می‌بینیم که کنار غرفه‌‌ای که خرد کن دستی می‌فروشد، با تردید ایستاده و مردد است که آیا آن وسیله را بخرد یا نخرد. من که مدتی پیش می‌خواستم چنین وسیله‌ای را بخرم با اشتیاق جلوی غرفه می‌ایستم و مرتب سوال می‌پرسم. به محض اینکه خریدم قطعی می‌شود، آن خانم هم کارتش را در می‌آورد و دقیقن همان رنگی را که من خریده‌ام می‌خرد. از غرفه که خارج می‌شوم، صفی از خریداران را می‌بینم که منتظرند، همان رنگ را تا تمام نشده، بخرند.

بازگشت به خانه

با مترو به خانه برمی‌گردیم. در مترو مردی را می‌بینیم که کارت‌های معلولیتش را بزرگ کپی گرفته و با صداهایی که از گلو در می‌آورد از دیگران می‌خواهد به او کمک کنند. جز صدایی که در نمی‌آید، معلولیت دیگری در او نمی‌بینم. دوست ندارم به این شیوه به کسی کمک کنم.

بالاخره به ایستگاه مورد نظر می‌رسیم. همان‌جایی که ماشین را پارک کرده بودیم. جلوی وسوسه‌ی خرید کتاب کاغذی، می‌ایستم. به اندازه‌ی یک سال کتاب دیجیتالی دارم که باید بخوانمشان و البته فرصتی برای خواندنشان ندارم. کتاب «چرا تا به حال کسی این‌ها را به من نگفته بود؟» را باید می‌خواندم. جنایت و مکافات را هم نصفه و نیمه رها کردم. معیوب‌ها و ناطوردشت هم نصفه و نیمه مانده است و باید به اتمام برسد. البته کلی کتاب دیگر هم هست که باید بخوانمشان.

در حال نوشتن یادداشت روزانه هستم که لحظه‌ای نگاهم به ساعت می‌افتد. از زمان گزارش شبانه گذشته است و چند دقیقه‌ی دیگر گروه بسته می‌شود. دست از نوشتن برمی‌دارم و گزارشم را ارائه می‌دهم. بعد غذایمان را می‌آورم و گرم می‌کنم و با دخترک می‌خوریم. مرد خانه از شدت خستگی به خواب رفته است. برای شام بیدارش نمی‌کنم. بعد از شام و تماشای سریال، به نظافت خانه می‌پردازیم. نشیمن را با هم جمع می‌کنیم و بعد من جارو می‌کشم و او اتاقش را تمیز می‌کند. ظرف‌ها را می‌شویم و بعد گاز را تمیز می‌کنم. هود را هم دستمال می‌کشم یاد حرف خواهرم می‌افتم که روزی چند بار هود را دستمال می‌کشد که لکه‌ای رویش نباشد. دستمال کشی امروز از دیروز آسان‌تر بود. امروز لکه‌ها تازه بودند و زود از بین رفتند.

دخترک به تکالیف کلاسی‌اش می‌رسد و من هم به نوشتن یادداشت روزانه‌ام. یادداشتی که بعد از یک روز شلوغ خوب، به وجود آمد. دختر تکالیفش تمام می‌شود و به من می‌گوید نمی‌توانم از فکر آن زنی بیرون بیایم که گفته بود مرا بکشید؛ اما چادرم را از سرم نکشید. دوباره یاد طیبه می‌افتم و به سراغ داستان زندگی‌اش می‌روم و برای دخترک آن را می‌خوانم. کمی با من حرف می‌زند، آرام می‌شود و به سراغ مستندی می‌رود که از تلویزیون در حال پخش است.

موقع خواب دوباره سه فصل از اعجوبه را برایش می‌خوانم. حالا مطمئن هستم که فیلمش را قبلن دیده‌ام. شب بخیر می‌گویم و به رختخواب می‌روم. کتاب وقفه در مرگ را باز می‌کنم و همان‌طور که در حال خواندنش هستم، چشمانم گرم خواب می‌شود.

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. بعضی چیزا توضیح دادنش چقدر سخته. بچه‌ها چرا باید چیزایی ببینن که چنین سوالاتی تو ذهنشون شکل بگیره. کاش همه‌جا امن بود خیلی امن. مثلا اونجا که دخترک پرسید برای حجاب دستگیر شدن؟
    ایندست شوالهایی هست که منم در روز درگیرش میشم.همیشه قبل جواب، بغض راه گلومو میگیره.
    پسر منم چند روز پیش گفت بریم موزه. نمیدونم چه موزه‌ای می‌تونه برای سنش مناسب باشه. اما احتمالا تا ما هم راهی موزه بشیم یه چند سالی طول خواهد کشید و از صدقه‌سری پشت گوش انداختن پدرومادرش به سن مناسب موزه موردنظر خواهد رسید😅
    لیلا خواهرت اگه هود خونه ما رو ببینه…😬 دوبار در روز🥲 اینجا خونه ما سالی یکبار اگه افتخار بدم

    1. سپیده پسرها رو ببر باغ کتاب. اونجا موزه‌ی دفاع مقدس هم هست. باغ موزه علم و فناوری هم هست حتمن براشون جالبه
      خواهرم اصلن نمی‌تونه تحمل کنه. خونه مامانم خیلی تمیزه دائم میاد اونجا کار میکنه.

  2. ما از چالش ۱۰۰ روزه گذشتیم دوره اول مقاله نویسی بودیم
    بنظرم خیلی هیجان انگیزه که هرروز مطلبی ارائه بدی.
    حتی اکه عادی بشه بالاخره همیشه نمیشه عالی باشیم
    نوشتن از کتاب ها رو ادامه بدید جذابتر میشه

  3. چالش به نظر منم سخته. من حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم که بخوام هر روزی مطلبی رو سایت بذارم. کوهی از احساسات مختلف میاد سراغم. فعلا که توانش رو از نظر روحی و روانی ندارم. ولی درک می‌کنم کار سختیه. کتاب‌هایی خوبی گوشه، کنار متنت اسم بردی که بعضی برا آشنا بود. تعدادش از به خاطرسپاری گذشت و باید یادداشت کنم. در مورد موزه هم اینجوریم که تاریخ انقدر منو جذب خودش نمی‌کنه که دوست داشته باشم ولی خب دوست دارم برای یه‌بارم شده موزه‌های معروفترین تهران دو برم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.