لیلا علی قلی زاده

ذوقی چنان ندارد بی‌گربه زندگانی

از هشت روز پیش روندی را در نوشتن داستانک در پیش گرفته‌ام که لغات تازه را در داستانم به کار ببندم.

به عمد لغاتی را انتخاب کرده‌ام که کمتر با آن‌ها برخورد کرده‌ باشم و برایم نامأنوس باشد.

روز اول با لغت اول، نوشتن سخت بود. روز دوم علاوه بر به کارگیری لغت تازه باید لغت اول را هم به کار می‌بردم. در کمال تعجب دیدم که به کاربردن لغت اول برایم آسان‌تر شده است.

روزهای بعد داستان‌نویسی هم ساده‌تر شده بود و تبدیل به روتینی شده بود که بدون انجام آن به سراغ کار دیگری نمی‌رفتم.

سپیده هم چند روزی در این جریان همراه من شده است. داستان‌های من از روز اول تا امروز در کانال توکا نوشت، منتشر شده است. قرار است این جریان تا صد روز ادامه پیدا کند و اگر عمری باشد، لغت اول حذف شده به جای آن لغت تازه جایگزین شود.

داستان روز هشتم با الهام از کافه موزه‌ی گربه‌ی ایرانی

ذوقی چنان ندارد بی‌گربه زندگانی

لغت هشتم: انزجار
انزجار: بیزاری، نفرت، اشمئزاز

بعد از آن ازدواج نافرجام و بلاهایی که سرش آمده بود، حسابی حواسش را جمع کره بود که دوباره از همان سوراخ گزیده نشود.
او برای انتخاب همسر مناسب، راه‌حلی داهیانه اتخاذ کرده بود.
دختران پیشنهادی قوم و خویش و در و همسایه را برای تست سلامت سنجی، به جایی غریب و نامعمول دعوت می‌کرد تا بر اساس کنش آن‌ها تصمیم مهمش را بگیرد.

سارا را مادربزرگ پیشنهاد داده بود. چشم و چراغ فامیل بود. در زیبایی و ملاحت چیزی کم نداشت؛ رفتار و اخلاقش هم مورد پسند همگان بود. خاله و دایی همگی روی سرش قسم می‌خوردند.
سارا هم انگار نسبت به او بی‌میل نبود. این را از نگاه‌های پر غمزه و لبخند پرمهرش به خودش، فهمیده بود.
اما زندگی با مینا از او یک افعی ساخته بود. دیگر با یک غمزه، دم به تله نمی‌داد. مینا با یک غمزه صد نفر را می‌کشت و البته روزگار او را هم تباه کرده بود.
با وسواسش زندگی را به کام او تلخ کرده بود. در آن زندگی به خاطر رضایت او چنان صبح تا شب کار می‌کرد که وقتی روی تخت می‌افتاد، انگار بدنش را با تخماق کوبیده باشند. دیگر نایی برای عشق‌بازی نداشت و در دم می‌خوابید.
مینا توموری بدخیم بود که جوانی‌اش را به کام مرگ کشاند. او حتی برای دشمنش هم زنی چون مینا را آرزو نمی‌کرد.
سارا را برای حرف‌های پیش از ازدواج، به کافه گربه‌های ایرانی دعوت کرد.
سارا از این پیشنهاد سگرمه‌هایش درهم رفت؛ اما حرفی نزد که در همان قرار اول، ازدواجشان ملغا نشود.
به محض ورود به کافه، گربه‌ای از زیر پای سارا رد شد و سارا جیغ کوتاهی کشید. وقتی همه‌ی نگاه‌ها را به سمت خودش دید، لبخندی ملیح زد که یعنی انتظارش را نداشتم.
برای نشستن روی صندلی مردد بود. محمد بی‌توجه به او نشست و او هم بالاخره تصمیمش را گرفت. دختری با گربه‌ای حنایی در دست برای گرفتن سفارش آمد.
سارا با انزجار به گربه خیره شد و گفت که چیزی نمی‌خواهد.
محمد رفتارهای او را زیر نظر داشت. انگار مینا پیش رویش نشسته باشد.
چند دقیقه بعد گربه‌ای سیاه به سمت سارا آمد و سرش را به پایش مالید. سارا تحملش تمام شد و از جایش پرید. با جیغ جیغ، خواست گربه را از خودش دور کند. با حرکاتش کافه را به هم ریخت.
محمد اصلن سعی نکرد او را آرام کند؛ اما تصمیمش را گرفت.
ترجیح داد به همان زندگی‌ای برگردد که مادربزرگ گفته بود خانه‌اش بدون همسر، شبیه دخمه شده است؛ اما دوباره با نیشتر غمزه یک زن، زندگی‌اش را زخمی نکند.

پی نوشت:

اگر مثل سارا به گربه آلرژی ندارید، حتمن به سراغ این کافه بروید. غذا دادن به گربه‌ها و بودن در کنار آن‌ها، حسی پر از آرامش را برای شما به ارمغان می‌آورد.

✍لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. چه جالب کافه گربه‌ها. بنظرت مناسب بچه‌ها هم هست؟
    پسرمو ببرم😅
    اتفاقا امروز ازت میخواستم بپرسم لغتها رو بر چه اساسی انتخاب میکنی. اگه ازشون بترسی بازم انتخابت میشه. که فهمیدم بعله.
    خب بنده‌خدا از گربه میترسید، نیشترش کجا بود؟ بیچاره سارا. محمد اگه جای علی ما بود چه میکرد؟😂

    1. سپیده اگه نتونی با ترسات کنار بیایی زندگی رو برای خودت و اطرافیانت سخت میکنی. فکر کن هرربار که حشره ببینی جیغ بزنی و دیگران رو از خواب بیدار کنی.
      من اولین بار که تو خونه خودمون هزارپا دیدم جیغ و ویغ کردم و پریدم بالای تخت و گفتم تا پیداش نکنی نمیام پایین. به هر زحمتی بود پیداش کرد و کشتش بعد که فکر کردم به رفتارم خجالت کشیدم. دفعه دوم چند سال بعد بود و وقتی دیدمش محمد نیود خودم پیداش کردم و دخلش رو اوردم و البته با هیجان بود.
      دفعه سوم برای نماز صبح پا شدم دیدم رو فرش دیگه اصلن هیچ رفتار هیجانی جایز نبود محکم پام رو گذاشتم روش
      دفعه های بعد بهش محل ندادم

  2. تجربه جالبی است. به هر حال کافه رفتن اگر خیلی معمول نباشد اما خوب و خاطره‌انگیز است. مخصوصا کافه‌ی گربه ها.
    این هم مصرع زیبایی است: “ذوقی چنان ندارد بی‌گربه زندگانی”.
    تلاش شما برای به‌کارگیری واژه‌های نامأنوس ستودنی است.

    1. بله منم دوست ندارم رویه معمول باشه. گاهی خوبه.
      چند سال پیش تو محلمون یه کافه زده بودند کافه کشتی. روی عرشه کشتی می نشستیم. من و دوستم قرارهای کاریمون رو اونجا میزاشتیم اون خاطرات کافه رفتنا و تست کردن چیزایی که تا حالا نخورده بودیم خیلی خوب بود. بعدن فهمیدیم با یک چایی هم میتونیم جلسه رو برگزار کنیم و اینقدر هزینه نکنیم. ولی بعد جمع شد. یه روز دیگه کشتی نبود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.