لیلا علی قلی زاده

ریشه‌های عمیق مذهب

در برقی و شیشه‌ای فروشگاه باز شد. دخترکی لاغر اندام با لباسی سراسر سیاه، عینکی ته استکانی و گیسوانی آشفته وارد فروشگاه شد. با قدم‌هایی آهسته و ناتوان خودش را به بخش فروش کتاب‌ها رساند.

دختر دیگری با روسری قرمز بر سر، لباس کتانی سفیدی با آستین بلند و دامن کلوش قرمز رنگ با وسواس کتاب‌ها را از داخل جعبه‌ برداشته و در قفسه‌ها می‌گذاشت.

با دیدن دخترک دست از کار کشید. کتابی که در دستش بود، از دستش رها شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد. بعد از بهت اولیه، غیو شادی کشید و دوستش را تنگ درآغوش کشید.

کمی بعد دخترک سیاه‌پوش هیکل نحیفش را روی صندلی سبزی که میان راهروها بود، یله داد. لکه سیاه سبز صندلی را محو کرد.

دخترک کتابفروش احوالش را که جویا شد، بارقه‌ای از امید در چشمان دخترک سیاه پوش درخشید. تمام خستگی که در ابتدای ورودش با خود به دوش می‌کشید را روی صندلی رها کرد و تمام قد ایستاد و شروع کرد به وراجی کردن.

با آنکه حرف زدن در آن بخش از فروشگاه قدغن بود و با نصب چند تابلوی بزرگ  این ممنوعیت گوشزد شده بود، اما میل شدیدش به حرف زدن او را برانگیخته کرده بود. از آن حال بیمارگون اولیه رها شده بود و رفته رفته طنین صدایش اوج می‌گرفت. هیجانی که در کلامش بود، گوش‌ها را به شنیدن وسوسه می‌کرد. چند تن در میان راهروهای کتاب‌فروشی، آرام و بی‌صدا به حرف‌های دخترک گوش می‌دادند. دخترک سیاهپوش، متکلم الوحده بود و یکبند حرف می‌زد. از هر دری سخن می‌گفت. از معلم مدرسه شکایت می‌کرد. از عقاید موروثی‌شان و از تصمیمش به ترک مذهب می‌گفت. ظاهرن از همه چیز خسته شده بود. خانواده‌اش را ابلهانی می‌نامید که کورکورانه عقاید والدینشان را پذیرفته بودند و اصرار داشتند که آن‌ها را به او تحمیل کنند. از نمازهای عشای ربانی گفت که هرگز نخوانده بود و در عوض انجیل را به زبان عبری ازبر بود. در همان حال مدام با سرآستینش بازی می‌کرد و آن را تا آرنج بالا می‌کشید و دوباره به جای اولش برمی‌گرداند. از اعتقادتش می‌گفت که با اینکه به کلیسا نرفته اما مؤمن حقیقی است. دقیقه‌ای بعد از این تقوا که دست و بالش را بسته بود و اجازه معصیت نمی‌داد، اظهار شکایت می‌کرد.

معتقد بود که مذهب تا خرتناقش او را اسیر فرمان‌هایش کرده است.

دخترک کتابفروش نسبت به او رئوف بود و اصلن کلامش را قطع نمی‌کرد و اجازه می‌داد او لاینقطع حرف بزند. از کلمات مالیخویایی دخترک سیاه‌پوش به التهاب درونش پی برده بود. به ضرس قاطع رفتار و کلامش سنجیده‌ نبود و مدام با گفته‌های پسینش، گفته‌های پیشینش را نقض می‌کرد. با افکار موهومی که در سرش بود، غوغایی به راه انداخته بود. کنترلی روی افکارش نداشت و از هر دری سخن می‌گفت.

نبردی میان باورهای دیرینه نیاکانش و افکار امروزش شکل گرفته بود. معلوم نبود چه می‌خواهد. با آنکه ظاهرن از تمام گذشته خود اشمئزاز داشت ولی رفتار متناقضش چیز دیگری می‌گفت.

همان دم در فروشگاه آهنگ مذهبی سن ماریا پخش شد و دخترک دوباره  روی صندلی ولو شد. چشمانش را بست و دعایی که در کودکی بارها همراه با والدینش در کلیسا می‌خواند را زمزمه کرد.

دخترک کتاب‌فروش لبخندی زد و بی آنکه حرفی بزند کتاب‌ها را دوباره از جعبه برداشت و داخل قفسه‌ها چید و سکوت دوباره در فروشگاه برقرار شد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. متنی که خوندم من رو زمانی انداخت که تو مهد معاون بودم. بچه‌های ۳تا۶ سال که هنوز چیز زیادی از دین نمی‌دونن یا اگر میدونن ساخته ذهنشون از فضایی هست که در اون بزرگ شدن. یاد خانواده‌هایی افتادم که وقتی برای ثبت‌نام میومدن می‌پرسیدن اینجا مراسم‌های مذهبی هم به بچه‌ها یادآوری میشه؟ یا چیزای مشابه که تو همین موارد دینی سوال می‌شد. آخه چطور میتونی مثلا اینکه ارادت داری به امام حسین ولی همونقدر تو جامعه و دین سایرائمه شاید پررنگ نیستن مراسمشون برای بچه‌ها تو اون سن توضیح بدی. یا چیزای مشابه که فکر می‌کنم لازم نبود ما تو مهد و پیش‌دبستانی تو اون تایم کمی که بچه‌ها پیشمون بودن در مورد مسائل دینی یا حتی سیاسی چیزی بهشون بگیم یا ذهنیتی براشون شکل بدیم. رفتار بعضی خانواده‌ها واقعا برام عجیب بود. این میشه که شاید تو بزرگسالی انتخاب بعضی مسائل تو مذهب و دین با والدین متفاوته و اونا مسیر خودشون رو میرن.

    1. منم تو پیش دبستانی که بودم گاهی مراسم‌های مذهبی برای بچه‌ها داشتم. البته مربی‌های دیگه اینطوری نبودن و کلن از این فضا دور بودن. من همیشه داستان‌های ائمه رو پیدا میکردم و قسمت‌هایی که مناسب سنشون بود و براشون شیرین بود رو براشون تعریف می‌کردم یا دربار‌ه‌ی شخصیت‌های تاریخی و قهرمان‌های ایرانی باهاشون حرف می‌زدم. میدونی چون بذرهای مذهبی در کودکی پاشیده میشه خیلی از خانواده‌ها اصرار دارن که به مراسم مذهبی پرداخته بشه. اما افراط باعث میشه که بعدها دین زده بشن و باید این کار خیلی هوشمندانه صورت بگیره.

  2. صحنه‌ی بسیار جالبی رو توصیف کردید. کاش یه بحث مذهبی و اعتقادی بیشتری در اون جا می‌دادید. جمله «دقیقه‌ای بعد از این تقوا که دست و بالش را بسته بود و اجازه معصیت نمی‌داد» دارای تناقضه. چون تقوا، معصیت و گناه برای افراد مذهبی معنی داره و کسی که مذهبی نیست این مفاهیم براش تعریف نشده. گفتوگوهای اعتقادی اون‌قدر عمیق‌ و گسترده‌ است که در یک متن کوتاه جا نمی‌شه.
    در پاراگراف سوم جمله‌ی «با دیدن دخترک دست از کار کشید.» دارای کژتابیه و بدون توضیح در ادامه فاعل اون مجهوله. کاش عبارات عربی رو با فارسی جایگزین می‌کردید.
    «دخترک کتابفروش نسبت به او رئوف بود و اصلن کلامش را قطع نمی‌کرد و اجازه می‌داد او لاینقطع حرف بزند. از کلمات مالیخویایی دخترک سیاه‌پوش به التهاب درونش پی برده بود. به ضرس قاطع رفتار و کلامش سنجیده‌ نبود و مدام با گفته‌های پسینش، گفته‌های پیشینش را نقض می‌کرد. با افکار موهومی که در سرش بود، غوغایی به راه انداخته بود. کنترلی روی افکارش نداشت و از هر دری سخن می‌گفت»
    این پاراگراف نشون می‌ده که بی‌طرف نیستید و برداشت خودتون رو نوشتید. البته می‌تونید از یک فکر جانب‌داری کنید به شرط این‌که خودتون جای یکی از شخصیت‌های داستان می‌بودید.

    1. ممنون که اینقدر خوب نکات رو بررسی کردین و بازخورد دادین.
      این متن رو در تمرین کلمه‌برداری انجام دادم. کلمه‌ها از کتاب جنایت و مکافات انتخاب شده بود. صحنه‌ای که دیدم و گفت‌وگو ها واقعی بود. دختری که دیدم اعتقاد داشت مذهبیه اما مذهبی نبود. حرف‌هاش همش با هم تنقاض داشت و گفته بعدی گفته قبلیش رو نقض می‌کرد من فقط کمی اب و تاب بهش دادم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.