لیلا علی قلی زاده

رژیم شکست خورده

از وقتی ترازو خریده بود، وزنش مدام مثل تورمی که بر کشورش حاکم بود، بالا می‌رفت. البته به روی خودش نمی‌آورد. حتمن باد بود. درست مثل تورم که او شاهدش بود و مسئولین فقط آن را یک عدد توپر می‌دانستند. او که چیزی نمی‌خورد که وزنش بالا برود. بادهای موسمی به بدنش نفوذ کرده بودند؛ البته هیچ توجیهی برای وزن باد نداشت. تا جایی که می‌دانست گاز حجم زیادی را اشغال می‌کرد؛ اما وزنی نداشت.

چندین بار تصمیم گرفته بود که رژیم بگیرد و همان روزی که این هوس شوم به سرش زده بود، هوس شیرین دیگری هم به سراغش آمده بود. کافی بگوید دلم یک عدد شیرینی تازه می‌خواهد که همسرش انواع شیرینی‌ها را برای او تهیه کند. این دست و دلبازی همسرش هم به ضررش تمام می‌شد. برای اینکه از شر شیرینی‌ها خلاص شود خواسته بود، شیرینی‌ها را میان در و همسایه پخش کند. در حضور همسرش این‌کار غیر ممکن بود. ممکن بود به تریجِ قبایشان بر بخورد. یک روز بعد هم، شیرینی مانده می‌شد و خودش راضی نمی‌شد که شیرینی مانده به همسایه‌ها بدهد. پس مجبور بود که لیوان لیوان چای داغ برای خودش بریزد که شیرینی‌ها خدایی نکرده حرام نشوند.

اما هربار که روی ترازو می‌رفت از عدد روی ترازو خجلت زده می‌شد. تصمیم گرفته بود که دیگر روی ترازو نرود؛ اما ترازو از گوشه‌ی خانه مدام به او چشمک می‌زد. به خودش سختی می‌داد و چیزی نمی‌خورد که فقط چند گرم وزنش در سرازیری قرار بگیرد؛ اما ترازو با او لج کرده بود. افتاده بود روی دور تند. همینطور پیش می‌رفت، به ماه نکشیده، عقربه‌ها از صفحه ترازو خارج می‌شدند.

این‌بار مصمم بود که هرطوری هست بر هیولای گرسنگی فائق آید و شاخ رژیم را بشکند. از چند روز پیش که روی تصمیمش پافشاری کرده بود، به خودش قول داده بود که به ترازو نزدیک نشود. می‌ترسید ترازو متوجه کاهش وزنش شود و خدایی نکرده چشمش بزند. وقتی جلوی آینه پهلوهای آب رفته را که به مدد غذا نخوردن و ورزش مداوم به این شکل و شمایل درآمده بود، نگاه کرد، دوباره وسوسه شد روی ترازو برود تا با اطمینان از کاهش وزنش به خودش افتخار کند. روی ترازو رفتن و چشم خوردن همان.

از فردای آن روزی که روی ترازو رفت، بیمار شد و چه کسی مثل او بیمار می‌شد؟ همه بیماران به خاطر کاهش اشتها، وزن از دست می‌دهند و او اشتهایش چندین برابر می‌شد. می‌توانست در هر وعده بیماری، سه دیگ سوپ جوجه را تا ته سر بکشد و بازهم احساس گرسنگی کند. آب قلم و آبگوشت هم چاره گرسنگی‌اش نبود. هیولای گرسنگی، معده‌اش را تسخیر می‌کرد و هرچه در معده می‌ریخت، در چشم برهم‌زدنی، می‌بلعید. کارش شده بود خوردن و خوابیدن. دیگر از ترس مواجه با خودش نه نزدیک آینه می‌رفت و نه نگاهی به ترازو می‌انداخت. مانده بود میان اضلاع مثلث آشپزخانه، مستراح و اتاق‌خواب. دیگر به هیچ چیزی کار نداشت. مرخصی گرفته بود. هیچ علامتی از بیماری در او نبود جز گرسنگی لاعلاج.

نمی‌توانست با آن حجم از گرسنگی، پایش را از خانه بیرون بگذارد. می‌ترسید، اندکی دیر غذا به این دیو بی‌شاخ و دم برسد و کسی را در راه نفله کند و بعد قیمه قیمه کرده و تند تند ببلعد. در میانه مثلث محبوس شده بود. هیولای گرسنگی بالاخره کار خودش را کرد. وقتی دست از سرش برداشت و او را به حال خودش رها کرد که دیگر خودش نبود. حالش کمی بهتر شده بود؛ اما وزنش چنان بالا رفته بود که ترازو از ترس ویران شدن خودش را از چشم او پنهان کرده بود. آینه هم او را نمیشناخت و اینبار هم رژیمش، مفتضحانه شکست خورد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.