لیلا علی قلی زاده

قلکی برای دوچرخه

 

علی پسرک ریز جثه ولی با همتی بلند بود. با آنکه یکی از پاهایش ناتوان بود و به سختی راه می‌رفت، با تمام وجود تلاش می‌کرد آرزوهای کوچکش را محقق کند. تصمیم گرفته بود با عایدی‌اش از کار روزانه‌، دوچرخه‌ای بخرد. طی کردن مسافت طولانی خانه تا مدرسه با پای پیاده برای پسرکی چون او سخت و طاقت‌فرسا بود. پدرش با آن همه بچه قد و نیم‌قد از پس آرزوهای کودکی او برنمی‌آمد. چاره‌ای نداشت که خودش عزمش را جزم کند.

روزها پول توجیبی‌اش را نگه داشته بود تا سرمایه‌ای درست کند. با آن، کمی لواشک و آب‌نبات قیچی خریده بود و هر روز جلوی درخانه‌شان بعد از مدرسه بساط می‌کرد.

به رهگذران و بچه‌های کوچه، اگر پولی داشتند با دو زار سود، آب‌نبات قیچی و لواشک می‌فروخت. خوب می‌دانست با سودی که از فروش این خوردنی‌های کوچک عایدش می‌شود، نمی‌تواند به این زودی رنگ دوچرخه را ببیند؛ اما مصمم بود و یک سال تمام بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد، پای آرزویش ایستاده بود و پس‌اندازش را در قلکی پنهان کرده بود.

آن تابستان مشتری خاصی داشت که همیشه خدا پولی برای خرید خوراکی داشت. مشتری با جیب پرپولش، علی را امیدوار کرده بود که خیلی زود به آرزویش برسد. علی کوچک نمی‌دانست این مشتری چرا همیشه پولی لای کش تنبان راه‌راهش دارد.

مشتری‌اش کسی نبود جز پسربچه قلدری که یک سر و گردن از او بلندتر بود و برای تعطیلات به خانه دایی‌اش آمده بود. با یک زیرپیرهن آبی و تنبانی راه‌راه بدون حتی یک ساک کوچک که یک دست رخت اضافه برایش گذاشته باشند؛ دایی از همان نانی که به زحمت درمی‌آورد جلوی پسر خواهرش هم می‌گذاشت و شکمش را سیر می‌کرد تا به پسرک در این تعطیلات خوش بگذرد.

پسر عمه شیطان در همان روزهای اول ورودش جای مخفیگاه علی را یافته بود. قلک را شکسته و پولش را برداشته بود و چند سکه را برای اینکه علی متوجه نشود گذاشته بود که بماند. یک قلک تازه خرید و آن چند سکه را داخل قلک انداخته بود و بقایای قلک شکسته را در باغچه خاک کرده بود.

علی به خاطر حضور پسرعمه‌اش به سراغ قلک نمی‌رفت. پس تا مدت‌ها متوجه نشد که به قلکش دستبرد زده‌اند.

یک تابستان علی کار کرد در حالیکه پس‌انداز قبلی‌اش را کودک دیگری نوش‌جان کرده بود. حالا وقتش بود که به سراغ قلکش برود و مابقی پول‌هایش را در قلک بریزد. مترصد فرصت مناسبی بود که سروقت قلکش برود. قلک که پر می‌شد، آن را می‌شکست و پولش را می‌شمرد. برای پر شدن قلک لحظه شماری می‌کرد.

بالاخره آن روزی که انتظارش را می‌کشید از راه رسید. سعید در خانه نبود. با مادر او برای خرید رفته بود. بچه‌های دیگر به قدری کوچک بودند که حواسشان به قلک او نبود. زندایی‌اش می‌خواست برایش پارچه بگیرد و شلوار تازه بدوزد. این فرصت بهترین فرصت بود که کسی مخفیگاه سری او را نیابد. با شوق و شور به سوی قلک رفت.

از پله‌های فلزی کنار دیوار، لنگ‌لنگان خودش را به پشت‌بام رساند. هر روز که پولی جمع می‌کرد، دوچرخه‌اش را پررنگ‌تر و شفاف‌تر در رویایش می‌دید. به پشت‌بام رسید و چند تکه اسباب و اثاثیه کهنه را از دخمه‌ای پشت یخچال سوخته که حالا انبار ترشی مادرش شده بود، بیرون کشید و از آن انتها، قلکش را برداشت. قلکش سبک شده بود. صدای سکه‌ها دیگر دل‌انگیز و روح‌نواز نبود.

قلک خالی بود. دست‌رنجش چپاول شده بود. تصویر دوچرخه به یک‌باره ناپدید شد. چه کسی می‌توانست آرزویش را با چنین بی‌رحمی و قساوتی به یغما ببرد؟ کار مادر بود؟ نه مادر که وقت سرخاراندن ندارد. مگر آن بچه‌ها به او مجال نفس کشیدن می‌دهند که بخواهد به سراغ مخفیگاه او بیاید؟ کار پدر بود؟ نه پدری که از صبح خروس‌خوان تا بوق سگ بیرون بود تا لقمه‌ای در دهانشان بگذارد، نه محال بود که کار او باشد و کار برادرها و خواهرانش؟ نه آن‌ها که عقلشان به این چیزها نمی‌رسد؛ اما یک نفر بود که به تازگی به خانه‌شان راه یافته بود. مطمئن بود که جز سعید کسی نمی‌توانسته به سراغ قلک او بیاید. یاد سکه‌ها افتاد. سکه‌هایی که او با دست‌و دلبازی خرج می‌کرد و تمام خوراکی‌های او را خریده بود. حتی یک بار برای همه برادرها و خواهرهای او هم لواشک خریده بود. مگر می‌شد. منتظر ماند تا سعید برگردد. نمی‌خواست بی‌جهت به او تهمت بزند. با آن سن کمش می‌دانست که تهمت زدن کار خوبی نیست. از طرفی دیوار حاشا هم بلند بود. ازکجا معلوم که به خاطر میهمان بودنش، پدر و مادرش جانب او را نگیرند و او را به خاطر این تهمت ناروا تنبیه نکنند.

 

 

سعید که شاد و شنگول از بازار آمد و بساط او را ندید از او پرسید: «ها چیه علی امروز آب‌نبات قیچی نمی‌فروشی؟»

علی درحالی که به زحمت خودش را کنترل می‌کرد که ناراحتی‌اش را نشان ندهد به سعید گفت: «همه رو فروختم. باید برم بازار یکم خرید کنم. اما فروشم خوب بوده و همه پولم رو فعلن تو قلک ریختم و می‌خوام چند روزی استراحت کنم. تا شروع مدرسه‌ها چیزی نمونده.»

سعید: «ها تو قلک داری؟ حالا این قلکت رو کجا قایم می‌کنی، بریم سر وقتش؟»

علی با عصبانیت گفت: «یه جای خوب براش پیدا کردم که عقل جنم بهش نمی‌رسه.»

سعید خندید و گفت: «از مابهترون همه چی رو می‌دونند. مطمئن باش جنا می‌دونند قلکت کجاست. کاش یه جن داشتم. هه هه هه»

علی دلش می‌خواست سعید را زیر مشت و لگد بگیرد. سعید دغلکارانه برای او فیلم بازی می‌کرد. مطمئن بود که سعید جای قلکش را یافته و او آن را خالی کرده است و حالا طوری فیلم بازی می‌کند که انگار اولین بار است که از راز قلک او مطلع شده است.

سعید: «ها چیه علی تو فکری. نگران ازمابهترونی؟ نترس بابا. من ازشون می‌ترسم. سراغشون نمی‌رم.»

علی چیزی نگفت. فقط انتظار کشید.

***

بعدازظهر همه روی ایوان خوابیده بودند. مادر ملحفه‌ای نازک رویشان کشیده بود. علی هم خودش را به خواب زده بود؛ اما سعید حواسش به همه بچه‌ها بود. پول‌هایش ته کشیده بود و چند روز دیگر قرار بود مادرش بیاید و او را به شهر خودشان ببرد. باید از خانه دایی غنیمتی می‌برد. می‌خواست به مادرش بگوید که این تابستان کار کرده‌است و دستمزدش را به خانه آورده است. فکر سکه‌های درون قلک اجازه نمی‌داد که بخوابد.

چشم‌های بسته علی و بچه‌ها را که دید پاورچین پاورچین از پله‌های فلزی کنار دیوار بالا رفت و خودش را به پشت‌بام رساند. آنقدر در فکر سکه‌ها بود که متوجه نشد که کس دیگری هم آرام و بی‌صدا پشت به پشت او به روی بام آمده است.

تا کمر پشت یخچال خم شده بود و به دنبال قلک بود؛ اما هرچه می‌گشت اثری از قلک نبود. با هیکل تنومندش یخچال را کمی هول داد تا آن‌را بیابد که بالاخره صدای سکه‌ها را شنید. با خوشحالی دستش را زیر خنزر پنزرهای پشت یخچال جابجا می‌کرد تا قلک را بیابد؛ اما فقط صدای روح‌نواز سکه‌ها به گوشش می‌رسید و اثری از سکه‌ها نبود.

علی طاقت نیاورد و گفت:«ها چیه سعید؟ دنبال این می‌گردی؟» و قلک را به سمت سعید گرفت.

سعید دستپاچه شد. در بهت به قلک در دستان علی نگاه می‌کرد و نمی‌توانست لب از لب باز کند.

علی با عصبانیت گفت:« عقل جن به مخفیگاه من نمی‌رسید؛ اما انگار عقل تو رسیده بود نه؟ چرا قلک من رو خالی کرده بودی؟ می‌دونی چقدر برای اون پول‌های تو قلک زحمت کشیده بودم؟ نه نمی‌دونی چون تو راحت میای و خالیش می‌کنی.»

سعید که فهمیده بود همه چیز لو رفته است خودش را از تک و تا نیانداخت و گفت: «من اینجا یه پولی قایم کرده بودم. دنبال قلک تو نبودم که؛ اما پولم نیست. مادرم داده بود. از ترس گم کردنش اینجا قایم کرده بودم. حالا نیست. نکنه تو برداشتی و انداختی تو قلکت. یالا زود باش قلکت رو بده باید بشکنم و پولم رو پیدا کنم.»

حالا علی بود که با بهت و ناباوری پسرعمه‌اش را نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد که پسرعمه‌اش اینقدر آبزیرکاه باشد. گفت: «چی داری میگی؟ قلک من رو خالی کرده بودی حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟»

سعید با عصبانیت گفت: «حرف دهنت رو بفهم میخوای بگی من دزدم. حالا بهت نشون می‌دم.» و به سمت علی یورش برد.

علی که می‌دانست اگر کار به زد و خورد و نزاع بکشد او بازنده است در هر یورش تنها از فن فرار استفاده می‌کرد و سریع جا خالی می‌داد. کنار لبه پشت‌بام بود که سعید دوباره با داد و قال به سمتش آمد و این بار علی فرصتی برای جا خالی دادن، نداشت و فقط روی زمین خم شد و سعید که با سرعت به سمتش یورش می‌آورد، از پشت‌بام پرت شد. آخرین چیزی که به یادش ماند فریاد بلند سعید بود.

علی ترسیده بود. نمی‌توانست پایین را نگاه کند. چشم‌هایش را بسته بود و نمی‌خواست آن‌ها را باز کند. بعد صدای داد و فریاد مادرش را شنید. مادرش که مدام به زمین و زمان ناسرا می‌گفت و بیشتر از همه به سعید. دلش می‌خواست زمان به عقب برمی‌گشت و قلکش را دو دستی تقدیم سعید کرده بود. کاش اصلن حرفی نزده بود. فکر مردن سعید، لحظه‌ای آرامش نمی‌گذاشت. زمان از حرکت ایستاده بود و علی در دالانی تاریک گیر افتاده بود. آخرین صدای سعید با صدای فریادهای مادرش در هم پیچیده بود و مدام به سرش ضربه می‌زد. صداهای مادرش مبهم شده بود. آن‌ها را واضح نمی‌شنید. صدای گریه‌ بچه‌ها هم کم‌کم موسیقی پس زمینه فریادهای مادرش شد.

صدای مادرش را می‌شنید و نمی‌شنید. صدای او را می‌شنید که نامش را با قدرت صدا می‌کرد. ترسیده بود. نکند مادرش فهمیده بود که نزاع پشت‌بام باعث مرگ سعید شده است. نکند همه او را مقصر بدانند. دوچرخه که گیرش نمی‌آمد و به زندان هم می‌افتاد. چه کسی به کوچکی او رحم می‌کرد. پدرش همیشه در گوشش خوانده بود که آخر و عاقبت کار بد، زندان است؛ اما او که کار بدی نکرده بود؛ اما چه کسی باور می‌کرد. می‌خواست خودش را داخل یخچال پنهان کند که صدای مادرش را دوباره شنید.

مادر: «علی علی مگه با تو نیستم. بیا کمک کن این ذلیل مرده رو از روی حصیر بیاریم پایین. زد همه حصیرا رو شکوند. خیر سرمون سایه بون درست کرده بودیم که از آفتاب در امون باشیم. بیچاره بابات. از صبح خروسخون میره سرکار تا ما راحت زندگی کنیم بعد این ذلیل مرده میاد و اینجوری به ما خسارت می‌زنه. نه بیچاره من که از خورد و خوراک شما زدم که برای این ذلیل مرده پارچه بخرم. اگه می‌مرد باید جواب خواهر شوهرم رو چی می‌دادم. بیا علیو بیا. کمک کن وگرنه می‌افته پایین و دست و پاش می‌شکنه و یه بلای دیگه می‌شه.»

باورش نمی‌شد. سعید زنده بود. سرش را از روی لبه‌ی پشت‌بام به جلو کشید و پایین را نگاه کرد. سعید را دید که ترسیده و روی سایه‌بان حصیری خودش را جمع کرده است. سایه‌بانی که پدر اول تابستان نصب کرده بود، جانش را نجات داده بود. علی قلک را همان‌جا رها کرد و خودش را به سعید و مادرش رساند. سعید آنقدر ترسیده بود که دیگر حرفی از قلک نزد. علی هم به شکرانه‌ی زنده‌ماندن سعید، دیگر حرفی از آن‌ پول‌های قبلی نزد.

رازی که تا ابد مسکوت ماند. علی آن‌سال به دوچرخه‌اش نرسید. راستش دیگر به دوچرخه اصلن فکر نمی‌کرد. پول‌های درون قلکش را به پدرش داد تا سایه‌بان را تعمیر کند.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

 

 

 

 

 

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.