صبح زود کتاب “نمیتوانی به من آسیب بزنی” را میخواندم. جملهای در کتاب بود که توجهم را جلب کرد.
شما در خطر چنان زندگی راحت و بیدردسری هستید که در آخر، بدون اینکه از ظرفیتهای واقعیتان خبر داشته باشید، از دنیا میروید. “دیوید گاگینز”
چند روز پیش با دوستی برای دیدن یک فرصت شغلی رفته بودیم. فرصت خوبی بود. کار دائمی به علاوه آموزش رایگان و نزدیکی به محل زندگیاش از مزایای آن شغل بود. حقوقش چنگی به دل نمیزد؛ اما از هیچ بهتر بود. به دوستم گفتم: «تو خیلی وقته دنبال آموختن این مهارت بودی؛ حالا این فرصت پیش اومده. چرا میخوای از دستش بدی.»
گفت: «همسرم راضی نیست. میگه به درد نمیخوره.»
گفتم: «همیشه سر همین مسئله راضی نبودن اون متوقف شدی. میگی کار میخوای؛ اما همش نظر اون برات مهمه. همسر منم اگه بهش بگم مخالفت میکنه ولی وقتی میبینه من کارم رو میکنم چیزی نمیگه.»
گفت: «تو داری این دوتا آدم رو با هم مقایسه میکنی. همسر من واکنشهای جالبی نداره. من دنبال دردسر نیستم.»
گفتم: «دردسر! تو نمیخوای تغییر کنی. میخوای همش برات تصمیم بگیرن و بعد همهی شکستهات رو بندازی گردن این و اون. این کار نه به تو لطمه میزنه و نه اون. اگه زرنگ باشی میتونی بعد یه مدت برای خودت کار کنی. حیفه که از دستش بدی. سختیش یک ساله. بعد یک سال اونقدر ماهر میشی که خودت اوستای خودت بشی.»
و دیگر حرفی نزدیم. وقتی محیط کار را دید. احساس امنیت کرد و به من گفت که هر طور شده همسرش را راضی میکند که آنجا مشغول به کار شود.
واقعیت آن بود که دوستم قبل میترسید، امنیتش به خطر بیفتد و برای همین همسرش را بهانه میکرد. من هم هرجا که نگران امنیتم بودم، همسرم را بهانه میکردم؛ اما از زمانی که تصمیم گرفتم که پا روی ترسهای کوچکم بگذارم، دیگر به دنبال بهانه نبودم.
شما در خطر چنان زندگی راحت و بیدردسری هستید که در اخر، بدون اینکه از ظرفیتهای واقعیتان خبر داشته باشید، از دنیا میروید. “دیوید گاگینز”
صبح در مورد این جمله با همسرم حرف زدم و گفتم: «ما باید از دایره امنمون بیرون بیاییم. من نمیخوام اون آدم معمولیه باشم که بود و نبودش فرقی نداره. من میخوام تاثیرگذار باشم. جنگجو باشم.»
فوری مرا به مسئله اغتشاشات کشاند و ماجرای نیکا و سارینا را پیش کشید و گفت: «اونا چی شدن. جونشون رو الکی از دست دادن.»
من گفتم: «حرفی که میزنی درسته؛ اما همونا رفتن که الان کمی وضعیت تغییر کرده و دولت فهمیده که باید به زنها هم بها بده. به هرحال من از این تغییرات حرفی نمیزنم. من دنبال سیاست نیستم. من میگم حداقل کاری که میتونیم بکنیم اینه که زندگیمون رو تغییر بدیم و بتونیم زندگی اطرافیانمون رو هم بهتر کنیم.»
او دوباره گفت: «این حرف مال غرب هست. این کتابها که میخونی مال اونجاست. اینجا جواب نمیده. تو خیلی خوشخیالی. اونجا ذهنشون ازاده. تفریح دارن. من تفریحم همین فیلم دیدنه. تو میگی اون رو هم نداشته باشم؟»
من از نلسون ماندلا گفتم که با تأثیر گذاریاش وضعیت سیاهپوستان را تغییر داد و او گفت: «من مگه چندبار زندگی میکنم که بخوام زندگیم رو فدای دیگران کنم. من میخوام الان راحت باشم.»
دیدم بحث فایده ندارد و ادامهی بحث کار را به جاهای باریک میکشاند. بعضیها دوست ندارند از دایره امنشان خارج شوند. خود من هم دوست ندارم از دایره امنم خارج شوم. چندبار کاری را انجام دادهام که از آن ترسیدهام؟ گاهی یک کار کوچک انجام میدهم و بعد تا احساس خطر میکنم، فوری عقب میکشم. حتی در عمیق شدن و سوال پرسیدن از خودم هم، هر وقت احساس خطر میکنم، عقب نشینی میکنم.
هراکلیتوس فیلسوفی که در قرن پنجم قبل از میلاد در امپراتوری ایران به دنیا آمده بود، در نوشتههایش در مورد انسان در میدان جنگ، نوشته بود: «از هر صد سرباز، ده نفر حتی نباید در میدان جنگ حضور داشته باشند. هشتاد نفر چیز بیشتر از یک هدف نیستند. نُه نفر مبارز واقعیاند که باید از داشتنشان خدا را شکر کنیم؛ چرا که آنها هستند که نبرد را میسازند. ولی فقط یک نفر جنگجوست.»
ما تواناییهای زیادی داریم. کافی است که خودمان را به چالش بکشیم تا از ظرفیتهای ذهنمان استفاده کنیم. وقتی دخترم را به کلاس موسیقی فرستاده بودم، فکر میکردم تا رسیدن به مرحلهای که بتواند انگشتان یک دستش را با ظرافت و سرعت بر سیمهای سازش بگذارد و با دست دیگرش آرشه را نرم و سبک همچون پر تکان بدهد، راه زیادی دارد. روزهای اول انگشتانش تاول میزدند و پاهایش خسته میشد. بیشتر از چند دقیقه تمرین نمیکرد. من مدام با او حرف میزدم. ذهن او مزرعهای خوب و حاصلخیز بود. کافی بود، بذری از امید و تلاش را در آن بکارم. در حالی که استاد اولش از او ناامید شده بود، من از او ناامید نشدم و حتی یک جلسه هم در تمرینهایش وقفه نینداختم.
حالا وقتی به انگشتان دستش نگاه میکنم به این فکر میکنم که من هم میتوانم از پس این چالش بربیایم و موسیقی را به زندگیام راه بدهم؟
واقعیت این است که برای تغییر ما باید عاشق درد کشیدن و رنج باشیم. اگر کارهایی که انجام میدهیم، هیچ درد و سختی ایجاد نکند، رشدی هم در کار نخواهد بود. درست مثل عضلهسازی هنگام ورزش است. تمریناتی عضلات ما را رشد میدهند که ایجاد درد کنند.
خبر خوب این است که ما تغییر میکنیم. با مطالعه، عادتهای خوب و تکرار الگوهای صحیح ما تغییر میکنیم. ذهن ما به انتخابهای محدود کننده و تکراری همیشگی عادت دارد. این مسئله کاملن طبیعی است؛ اما ما باید با تغییرات کوچک آن را از محدودهی امنش خارج کنیم.
زمانی که باشگاه پنج صبحیها را با دوستانم در گروه مهر و ماه میخوانیدم. تصمیم گرفتم زود از خواب بیدار شوم. برای مدتی پنج صبحی شده بودم؛ اما به محض اتمام خوانش کتاب، دوباره به همان روال سابق برگشتم.
اما بعد مدتی دوباره شروع کردم و اینبار با تغییرات کوچک. حالا مدتهاست که راس ساعت پنج و پنجاه دقیقه بدون هیچ گونه مقاومتی از خواب بیدار میشوم. با قهوهساز، قهوهای آماده میکنم. لباس میپوشم. قهوهام را مینوشم و ساعت شش و ربع با دوستم به پیادهروی میروم.
6 پاسخ
تغییر همیشه سخته و با درد همراهه ولی ممکنه. این روزها سعی میکنم از وقتهای کمی که دارم استفاده کنم و به کارهای مورد علاقهان بپردازم. روزهایی که موفق به انجامش میشم انرژی زیادی میگیرم و حالم خیلی خوب میشه.
منم به این نتیجه رسیدم که برای رسیدن به خواستههامون بازد از جایگاه امنمون بیرون بیام و قدم در راه جدید بزاریم.
دقیقن همینطوره عزیزم. موفق باشی
دیروز صبح یه پیشنهاد همکاری بهم شد. خیلی ناخواسته بود و سوپرایز شدم.
اما شب به روزهای پیش رو فکر کردم.
من میتونم؟ خسته شدم ؟ کم آوردم چی؟ نمیشه. خراب میکنم بیخیال بشم بهتره.خدایا حالا چیکار کنم؟
بعدش میدونی چجوری آروم شدم. دقبقا حرفی که به دوستت زدی رو به خودم گفتم. یکسال آینده رو دیدم و گفتم هرچقدر که سخت باشه دو ماهه دیگه دستم روون میشه و یکسال دیگه حرفهای اینکار میشم. پس بسمالله
آفرین. خیلی خوبه. سپیده ذهن و بدن ما قابلیتهای زیادی داره. ما از پس هر ناممکنی برمیاییم. اینو همیشه یادت باشه. خیلی خوبه که قبول کردی. این کار تو رو قویتر میکنه دختر
به به پر از انرژی و شوق واسه زندگیکردن و جلو رفتن بود این پست لیلا. من ازت خیلی سپاسگزارم که زمان گذاشتی و برای ما و البته خودت نوشتی تا فراموشمون نشه. حس خنکیِ عطری رو که شش صبح توی کوچهها پخش میشه، از سطرهات شنیدم. راستی تو هم حس کردی انرژی دم صبح یه چیز دیگهست؟ من که عاشق صبح زودم.
واقعن صبح پر از نور و انرژی و البته آواز خوش پرندههاست. حیفه که صبح به خونه موندن تلف شه.