لیلا علی قلی زاده

زنی در کافه

 

داستان زیر با گوش‌دادن به موسیقی ارباب حلقه‌ها شکل گرفته است. هاروارد شور با ساخت قطعات موسیقی ارباب حلقه‌ها جادو می‌کند.

هر هنر دوستی باید با گوش‌دادن به موسیقی حس‌های خود را تقویت کند. باید با گوش‌سپردن به موسیقی سطح اداراک و احساس‌مان را تقویت کنیم.

زنی در کافه

در همان کافه‌ی همیشگی نزدیک دفترم در حال خوردن قهوه‌ای تلخ بودم و به کتاب جدیدم که پیش نمی‌رفت، فکر می‌کردم. زنی به یکباره روبرویم ظاهر شد و گفت: «ما باید با هم حرف بزنیم.»

قبل از اینکه بتوانم تصویر واضحی از او داشته باشم، با این جمله مرا شگفت‌زده کرد. تا قبل از آن روز من هیچ‌وقت آن زن را ندیده بودم، پس باید طبیعی باشد که از لفظ آن زن استفاده می‌کنم. به آن زن با چشمان آبی درخشانش خیره شده بودم و فکر می‌کردم چه دلیلی دارد که زنی به یکباره سر میز من ظاهر بشود و بگوید ما باید با هم حرف بزنیم. تا چند دقیقه فقط در سکوت به او خیره شده بودم و او هم قصد نداشت توضیح بیشتری راجع به این جمله و این اجبار بگوید. چرا باید با هم حرف می‌زدیم؟ چرا دو غریبه باید با هم حرف بزنند؟ هنوز در شوک بودم که گفت: «می‌تونم بشینم؟»

دستپاچه شده بودم. متوجه نبودم به چه علتی می‌خواهد کنار مردی بنشیند که او را نمی‌شناسد. با استیصال نگاهی سرسری به اطراف انداختم. دوست نداشتم در مظن اتهام قرار بگیرم به خصوص اینکه او زیبا بود و لباسی کمی نامتعارف به تن داشت؛ اما بخش کنجکاو ذهنم می‌خواست دلیل این الزام را بداند. پس با تکان دادن سر، نشان دادم که می‌تواند بنشیند و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم گفتم: «من شما رو قبلن دیدم؟»

زن حلقه‌ی سیاه گیسوانش را که روی چشم سمت راستش افتاده بود با دو انگشت به پشت گوشش داد و روسری ساتن قرمزش را کمی جلو کشید و گره‌اش را که شل شده بود، کمی سفت‌ کرد و گفت: «نه. فکر نمی‌کنم شما من رو بشناسین ولی من شما رو خوب می‌شناسم.»

فکر کردم شاید از خواننده‌های کتاب‌هایم باشد. از آن طرفدارهایی که فکر می‌کنند با خواندن چند کتاب از یک نویسنده او را خوب می‌شناسند و به خودشان اجازه می‌دهند که با او حرف بزنند. گفتم: «خوب. در چه موردی می‌خواهین حرف بزنین؟»

از داخل کیف سیاه کوچکش یک دفترچه‌ی قرمز بیرون آورد و آن را باز کرد. به یکی از صفحات کتاب نگاهی انداخت و گفت: «من می‌دونم که دارین روی یک کتاب تازه کار می‌کنین. باید اون کتاب رو رها کنین.»

این چیز عجیبی نبود. خیره‌خیره نگاهش کردم و گفتم: «من همیشه در حال کار کردن روی یک داستان تازه هستم. چرا باید رهاش کنم؟»

زن دفترچه را بست و گفت: «چون به هیچ دردی نمی‌خوره. شما حتی توی اسمش هم موندین. چون تمام موفقیت شما رو لگدمال می‌کنه. شما باید اون رو رها کنین و داستان من رو بنویسین.»

از کجا می‌دانست که در داستان گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم عنوان مناسبی برای آن پیدا کنم. شک و دودلی به سراغم آمد: «تو از کجا می‌دونی؟»

زن دست راستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به چشم‌هایم خیره شد و گفت: «من خیلی چیزها در موردت می‌دونم. اگه الان بهت بگم شاید فکر کنی که یه شیاد هستم یا یه دیوونه. برای همین دیگه چیزی نمی‌گم تا قرار بعدی.»

تکه‌ای کاغذ از دفترچه‌اش کند. از داخل جلد چرمی دفترچه، خودکاری با طرح رژ و لب بیرون کشید و شماره‌ای را روی آن یادداشت کرد و کاغذ را به دستم داد.

روی کاغذ را خواندم: «میترا»

میترا از جایش بلند شد و گفت: «من دیگه باید برم. اگه مشتاق بودی راجع به من بنویسی حتمن به این شماره زنگ بزن.»

حتی فرصت خداحافظی هم نداد. همانطور که به یکباره پیدایش شده بود، به یکباره هم رفت. باز هم نتوانستم او را دقیق ببینم.

 

تمام شب به او و چشمان آبی درخشانش فکر کردم. به حلقه‌ی مشکی گیسوانش که مدام جلوی چشمانش می‌آمد و او آن‌را به سرعت به زیر روسری‌اش هل می‌داد. به داستانش که با تعلیقی عامدانه آن را نگفته بود. به گرفتاریم که هیچ کسی از ان خبر نداشت و او می‌دانست و به خیلی چیرهای دیگر. نزدیک‌های صبح خوابم برد. با برآمدن آفتاب، آشفته و پریشان به سراغ آن برگه رفتم. شماره یک عدد کم داشت. چطور متوجه آن نشده بودم؟ فکر کردم شاید عدد آخر را فراموش کرده است. تمام عددهای ممکن را جایگزین کردم و شماره گرفتم، ولی هیچ‌کدام میترا نبودند. یک عدد وجود نداشت و آن می‌توانست هرجایگاهی داشته باشد. آن زن به سادگی مرا بازی داده بود.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. چقد خوب 🥰 یه سبک جدیدی هست برام و خیلی علاقمند شدم بیشتر این جور نوشته ها رو بخونم
    ازاینکه آخرش با یه مجهول تموم میشه و خواننده رو بفکر وادار میکنه خوشم میاد
    منتظر داستان‌های دیگرتون هستم تو ابن سبک🥰😊🌹

  2. پرسیدی سبک خاصیه؟ میگم آره سبک سپبده‌پسند😉
    ارباب حلقه‌ها معروفه ولی موسیقیش تو ذهنم نیومد. کاش قبل خوندنش یه بار گوش میکردم.
    حالا هم البته میتونه جالب بشه؛ بعد خوندن این داستان اون موسیقی رو گوش میدم و صحنه کافه رو تو ذهنم مرور می‌کنم شاید به نتایج جالبی راجع به شخصیتها رسیدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.