لیلا علی قلی زاده

سحرخیزی

ساعت ۵:۱۱ با صدای گربه از خواب بیدار می‌شوم. نمازم را می‌خوانم و یاد ذکری می‌افتم که مادربزرگ در خواب از من می‌پرسید. مادر بزرگ در حال حل کردن جدول بود. در زندگی واقعی مادربزرگ‌هایم هیچ‌کدام سواد حل کردن جدول ندارند. مادربزرگ دعایی از امام سجاد را می‌خواست. این روزها مدام خوابی می‌بینم که به امام سجاد ارتباط دارد.

در اینترنت توصیه امام سجاد(ع) را پیدا می‌کنم. به خواندن هر روزه‌ی ۴ آیه اول سوره بقره ایه الکرسی و ۳ آیه آخر سوره بقره برای گرفتن حاجت توصیه شده است. وقتی آن را می‌خوانم عجیب ارام می‌شوم. انگار دلم قرص می‌شود که همین حالا هم به خواسته‌ام رسیده‌ام.

بعد از نماز زیر سماور را روشن می‌کنم. حالا که محمد نیست، سحر خیزی لدت بخش است. می‌توانم با خیال راحت سر و صدا کنم.

به سراغ کتاب اعترافات یک نویسنده جوان می‌روم. درباره‌ی این حرف می‌زند که چرا برخی از خواننده‌ها چنان در رمان غرق می‌شوند که آن را واقعی می‌پندارند و به دنبال آن در واقعیت می‌گردند. یاد داستان رعنا می‌افتم. دوستی می‌گفت احساس می‌کنم رعنا خود تو هستی و از چیزی رنج می‌بری. البته نویسنده برای باورپذیری داستان مجبور است از فضا‌ها و شخصیت‌های واقعی الهام بگیرد ولی اینطور نیست که شخصیت او به طور کامل واقعی باشد.

کمی زبان می‌خوانم و برای ناهار خورشت کرفس بار می‌گذارم. محمد خورشت کرفس دوست ندارد. حالا که او نیست می‌توانیم برای خودمان غذاهای مورد علاقه‌مان را درست کنیم. بعد درست کردن صبحانه دختر را بیدار می‌کنم و او را به مدرسه می.برم. هوای صبح زیادی سرد است. کاش محمد بود و خودش او را به مدرسه می‌برد.

به محض برگشتن به سراغ وقتی نیچه گریست می‌روم و فهرست شخصیت‌پردازی‌ام را با توصیفاتی که از لوسالومه شده است پر می‌کنم.

پیشانی قوی و چانه‌ای خوش‌تراش شخصیتی تاثیر گذار و قدرتمند را نشان می‌دهد.

گزارشم را در باشگاه مهر و ماه منتشر می‌کنم و به سراغ نوشتن می‌روم. امروز با موسیقی هری‌پاتر شروع می‌کنم، ارتباط نمی‌گیرم. به سراغ موسیقی تایتانیک می‌روم، حس نامه‌نوشتن پیدا می‌کنم و با ان هم ارتباط نمی‌گیرم، ولی با موسیقی میان ستاره‌ای چنان مانوس می‌شوم که کلاس نقاشی را فراموش می‌کنم.

دیرتر از همیشه به کلاس نقاشی می‌روم.

در کلاس نقاشی، یکی از بچه‌ها شبیه ترمه است منتها از مدل خوش خنده‌اش. عجیب به دلم می‌نشیند. همیشه یک جایی از بدنش زخمی است. با بچه‌ها فیل می‌کشیم. همه خوب کار می‌کنند جز دو نفر که اصلن در کلاس نیستند. تلاشم برای آن‌ها بی‌ثمر می‌ماند.

بعد با بچه‌ها درباره‌ی فیل صحبت می‌کنیم. احساس می‌کنم کلاس رها شده است. مربی آنطور که باید از پس بچه‌ها بر نمی‌آید. برخی از بچه‌ها هنوز هم مقل روزهای اول ضعیف هستند‌.

کلاس بعدازظهر هم چندان باب میلم نبود. بچه‌ها همکاری لازم را نداشتند.

کلاسم با مرسانا و هستی خوب برگزار شد. خرخرخان را از خانه بیرون کردیم، ولی دوباره برمی‌گردد.

بچه‌ها را با مریم بعد از کلاس به شهربازی بردیم. به بچه‌ها خیلی خوش گذشت، ولی خودم هیچ کار خاصی انجام نداده‌ام.

ساعت ۹ وبینار حرکت کلمات را داریم. قبل از آن بساط شام را روی میز می‌چینم و با نور شمع و در سکوت شام می‌خوریم. دخترک عادت به این سکوت ندارد. وقتی محمد در خانه است، سفره‌ی شام جلوی تلویزیون انداخته می‌شود و مدام با یکدیگر بر سر تماشای برنامه‌ی مورد علاقه بحث می‌کنند.

در وبینار، استاد از ما می‌خواهد که مقاله‌ای در رابطه با کلمات محبوب‌مان بنویسیم. مقاله‌ای که برای نوشتنش چند روز بیشتر وقت نداریم. من درباره‌ی معبود می‌نویسم، ولی کلمات دیگر به خاطر خستگی بیش‌از اندازه‌ام دیگر در نظرم زیبا نیستند.

چای دم می‌کنم و با دختر چای می‌خوریم که کمی بیشتر بیدار بمانم ولی مغزم اجازه‌ی فعالیت سنگین نمی‌دهد. کتاب داستانی را باز می‌کنم. این زندگانی برای چند ماه اجاره داده می‌شود از مهدی آذری. داستان‌های کوتاهی است که موضوعات خلاقانه‌ای دارد. دو داستان کوتاه را می‌خوانم. حالا باید گربه را به حیاط منتقل کنیم که نیمه‌شب دوباره سر و صدا نکند.