لیلا علی قلی زاده

خاطره‌ای در بام

دو دختر بچه‌ی کوچک، یکی پنج ساله و دیگری سه ساله روی پشت‌بام خانه‌ی پدربزرگ‌شان بازی می‌کردند. خانه‌ی پدربزرگ، پشت‌بام بزرگی داشت. یک حیاط کوچک بیست متری که دور تا دور آن اتاق‌هایی ساخته شده بود و همینطور بالا رفته بود. در نهایت پشت بام به اندازه‌ی تمام آن اتاق‌ها، فضا برای دویدن بچه‌ها داشت. حیاط همیشه محل شست و شوی مادرانشان بود. هیچ‌گاه اجازه نداشتند در حیاط بازی کنند. هربار که تنشان به یکی از آن‌ لباس‌ها می‌خورد، باید کل لباس‌ها از نو آب‌کشی می‌شد.

دیوارهای پشت‌بام آنقدری بلند نبودند که بتوانند محافظ خوبی برای آن دخترها باشند. کافی بود دختر پنج‌ساله چند آجر پیدا کند، روی هم بچیند و بعد روی نوک پاهایش بایستد، تا بتواند خیابان را تماشا کند. دختر سه ساله نمی‌توانست به این سادگی خیابان را تماشا کند.

درخت چناری که در پیاده‌روی مشرف به خانه‌شان روییده بود، قد کشیده بود و برگ‌هایش را روی پشت‌بام خانه‌ی آن‌ها انداخته بود. درخت‌چنار اسبابِ بازی بچه‌ها را فراهم کرده بود. بچه‌ها روی پشت‌بام می‌رفتند تا میوه‌های کوچک درختِ چنار را بچینند و از لبه‌ی پشت‌بام به پایین پرت کنند. دختر کوچک‌تر بی‌هدف پرتاب می‌کرد و دختر بزرگ‌تر سعی می‌کرد طوری پرتاب کند که به سر عابران برخورد کند و واکنش‌ آن‌ها را برای دختر کوچک‌تر تعریف کند و بعد از خنده روده بر شوند. البته این نشانه گیری آن‌قدرها دقیق نبود و اغلب تیرشان به خطا می‌رفت.

چند آجر دیگر پیدا کردند.  آجرها را روی هم چیدند و بعد هر دو از بالای آجرها به خیابان احاطه پیدا کردند. حالا تیرهایشان کم‌تر خطا می‌رفت. ولی از آن بالا معلوم نبود بر سر چه کسی تیر می‌زنند. عابران اغلب درد اندکی را احساس می‌کردند. کمی اطراف را بررسی می‌کردند و بعد به خیال اینکه میوه در اثر وزش باد از درخت افتاده است، راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند. دخترها با شاخ و برگ درختان استتار شده بودند. یک بار که بر سر پر مویی نشانه گرفتند، سر با سرعت نور به بالا تغییر جهت داد و دو دختر را دید. دخترها همیشه می‌توانستند خودشان را لای شاخ و برگ‌های چنار پنهان کنند؛ اما عکس‌العمل آن سر به قدری زیاد بود که هول شدند. سر به محض دیدن آن‌ها برایشان خط و نشان کشید. دخترها به دنبال سوراخی بودند که خودشان را پنهان کنند. آن سر با کسی شوخی نداشت. به اخلاقش وارد بودند. دختر بزرگ‌تربه هر زحمتی بود از دیوار خرپشته‌ی بام، بالا رفت و خودش را زیر جلی از خرت و پرت‌ها پنهان کرد. دختر کوچک‌تر همان‌طور مات و مبهوت ماند. چند دقیقه بعد سر همراه با بدنش پیدایش شد. دختر کوچک‌تر را مورد شماتت قرار داد و به دنبال دختر بزرگ‌تر گشت. دختر کوچک‌تر از ترس زبانش بند آمده بود. نتوانست جای رفیقش را لو بدهد. سر با دستش، دست دخترک را گرفت و با خودش برد. درِ پشت‌بام را از پشت بست و دختر بزر‌گ‌تر در پشت‌بام ماند. تا چند ساعت دختر بزرگ‌تر از جایش تکان نخورد.

شست و شو که تمام شد و دختر بزرگ‌تر پیدایش نشد، از دختر کوچک‌تر سراغش را گرفتند؛ اما دختر کوچک‌تر یادش نبود که دختر بزرگ‌تر کجا رفته است.

سر گفت: «آخرین بار دختر بزرگ‌تر را در پشت بام دیده است.»

همه بسیج شدند تا دختر بزرگ‌تر را پیدا کنند. نزدیک غروب بود که او را زیر خرت و پرت‌های کهنه پیدا کردند. دخترک چنان در خواب بود که متوجه هیچ چیزی نشد.

کسی آن دو را دعوا نکرد؛ اما بعد از آن قفل بزرگی به در پشت بام زدند و پشت‌بام رفتن برایشان غدغن شد.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.