لیلا علی قلی زاده

نامه‌ای به ناشر از یک طنز پرداز عاشق

داستانک روز بیست و سوم

لغت بیست و سوم: انباشته

ذهنم انباشته از کلماتی بود که می‌توانستم با آن‌ها هزاران داستان بنویسم؛ اما داستان‌هایم چنگی به دل نمی‌زد. ادا و اطوار الکی نیست. واقعیت را می‌گویم. لبخندی تصنعی را هم به روی لب‌هایم نمی‌آورد. ملتفت که هستید. من در نوشتن داستان مسامحه نمی‌کنم؛ اما داستانی که شروع و پایانی جذاب نداشته باشد، چه اثری روی خواننده خواهد گذاشت؟ نمی‌خواهم قطاری ازکلمات بی‌مقصد را در داستان راه بدهم. خودتان بگویید، قطار کلمات بدون ریل داستانی کجا خواهد رفت؟ مسلم است که به ته دره سقوط خواهد کرد.

شما مرتب از من می‌خواهید در نوشتن داستان‌هایم تعجیل کنم. از این همه عجول بودن شما انزجار دارم. شما با این اصرارتان اوضاع بغرنجی برای من ساخته‌اید. فکر می‌کنید من در دخمه‌ی تنهایی خود طاقباز می‌خوابم و به شخصیت‌های داستانی‌ام فکر می‌کنم و بعد فریاد می‌زنم یافتم، یافتم و از دخمه بیرون می‌زنم. نه جانم شما چه افکار ساده‌لوحانه‌ای دارید. من هم زندگی دارم. اتفاقن به تازگی از تنهایی درآمده‌ام. با مردی آشنا شده‌ام که به سرطانی بدخیم دچار شده است. یکی از دوستانم به من گفته بود چه فایده دارد که مدام مردم را می‌خندانی اگر کمی درد داشتی این داستان‌های مضحک را نمی‌نوشتی. راست می‌گفت ظاهرن هیچ دردی نداشتم. حالا به دردی بی‌درمانی دچار شده‌ام. اگر نفرین این دوست نبود، عاشق نمی‌شدم. صرفا سوژه‌ی خوبی برای داستان نویسی‌ام بود. با وجود بیماری‌اش، روحیه خوبی داشت و ملاحتی در چشمانش بود که همه را جذب می‌کرد. وقتی برای دیدن دکتر شهاب رفته بودم، او را دیدم. هفته‌ای چندبار برای شیمی‌درمانی و دیالیز می‌آمد. من در تمام این‌ساعت‌ها حضور داشتم. آخر کدام انسان عاقلی عاشق بیمار می‌شود. حتم دارم که نفرین بوده است. فکر می‌کنم بدون او زندگی برایم غیر ممکن است. حالا تمام فکر و ذکرم حول و حوش بیماری او می‌چرخد. بیماری او نیشتری شده است که ذهن خلاقم را چندپاره کرده است. خدا هیچ نویسنده‌ی طنازی را به نفرین عشق دچار نکند.

بله می‌دانم باید زخم را داهیانه به کار ببندم و از دل آن شادی بیرون بکشم؛ اما مگر من تجربه‌ای در عشق و عاشقی داشتم. من در عشق سرباز صفر هستم و با اولین گلوله علیل و زمین‌گیر می‌شوم. حالا شما با اصرارتان فقط کارم را خراب‌تر می‌کنید. باید زمان بدهید. شاید باطل السحری پیدا کردم. اگر خودتان داشتید برایم بفرستید. اشتباه نکنید من هم قبلن به سحر و جادو بدگمان بودم؛ اما بعد از این درد فهمیده‌ام که وجود دارد.

نمی‌خواهم بدعنقی کنم؛ اما باور کنید همین حالا هم که در حال نوشتن جواب نامه‌ی شما هستم سگرمه‌هایم در هم فرو رفته است و کلمات نیش‎دار بی‌اختیار از قلمم جاری می‌شود.

شما نباید این همه اصرار کنید. من هم زندگی خودم را دارم. مثل دوران تجرد، نمی‌توانم بیست و چهارساعته بنویسم. این روزها بیشتر ساعت‌هایم در بیمارستان می‌گذرد. خانه‌ام پر از گرد و خاک شده‌ است و مجالی برای تمیز کردن خاکروبه‌ها ندارم. حتی بیشتر مواقع، مجال چاشت هم ندارم. وقتی دکتر گفت که امیدی به ماندنش نیست، حرفش مانند تخماقی بر سرم اوار شد. شاید یک ماه دیگر باشد. می‌خواهم در این یک ماه تمام وقت کنار او باشم. می‌خواهم با داستان‌های ملیحی که بلدم، روزهای سیاهش را اندکی روشن کنم. یک‌بار به من گفت که از خوشبختی‌اش است که آخر عمری با یک طنزنویس آشنا شده است. گفت حالا برای ساکنان آن دنیا می‌تواند، سوغاتی‌های خوشمزه ببرد. می‌گویید خواننده‌ها مسحور طنز داستان‌های من شده‌اند. باشد باید به آن‌ها بگویید که صبر کنند. تو رو به خدا این همه زمخت و خشن نباشید. بدگمانی را کنار بگذارید. من بازهم خواهم نوشت. اگر از این عشق کوفتی جان سالم به در بردم، بازهم خواهم نوشت؛ اما داستان‌های امروزم همه پر سوز و گداز هستند و به درد خواننده‌های مجله‌های شما نمی‌خورند. اگر طنز می‌خواهید، باید بازهم صبر کنید.

و تا یادم نرفته این سطر را هم اضافه کنم. خواهش می‌کنم این نامه را بعد از خواندن بسوزانید و گرنه شیطان در جلدتان خواهد رفت و در مجله‌تان چاپ خواهید کرد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.